قتل مهسا امینی در بازداشتگاههای حکومت ملایان علیرغم تمامی ابعاد هولناک، اجتماعی و اخلاقیاش، در واقع نیست جز قسمت نمایان کوهیخی که بر نظام فکری و سیاسی کشور حاکم شده است. نمیباید فراموش کرد که در کمال تأسف، خشونت برهنه و بیمرز، در نظام فکری ایرانیان، از دیرباز ابزاری جهت توجیه حاکمیت شده. به عبارت سادهتر، هر چه حاکمیت خشونت بیشتری به کار گرفته، جامعه به امید دور ماندن از هجمۀ مرگبار آن، بیشتر به گوشهنشینی روی آورده، ناخودآگاه بیشازپیش از خشونت حمایت کرده! اینکه در هزارۀ سوم میلادی، به چه دلیل ملتی جهت تأمین حداقل امنیت اجتماعی، اینچنین دستبسته خود را تسلیم یک حاکمیت مستبد و خودرأی کرده، مسئلهای است که میباید توسط مورخان، جامعهشناسان و متخصصین روانشناسی اجتماعی مورد بررسی قرار گیرد. تحقیقاتی که باز هم در کمال تأسف در جامعهای با نظام سیاسیای همچون ایران به طور کلی امکانپذیر نخواهد شد.
ولی سئوال اینجاست! در پاسخ به خشونت حاکمیت، جامعه میباید به چه ابزاری متوسل شود؟ پر واضح است اگر واکنش منطقی در برابر خشونت حاکمیت امکانپذیر نباشد و مواضع حقوقی عملاً مخدوش گردد، به کارگیری خشونت متقابل تنها راهحل به شمار خواهد آمد. ولی مسیر خروج از چرخۀ خشونت را کجا میباید جستجو کرد؟ اگر خشونت هر روز بیش از پیش پای میگیرد؛ ساختاری میشود، و طی 44 سالی که گذشت، به اعمال خشونت در ملاءعام، اعدام در خیابان، سرکوب ملت در پارک، ایجاد مزاحمت برای این و آن، و … رسیدهایم، میباید قبول کرد که خشونت ستونی است از خیمۀ اصلی حاکمیت در کشورمان!
بسیاری معتقدند که اصول دین اسلام، و آنچه اینان مضار و نکبت و ادبار «انقلاب اسلامی» میخوانند، میباید مورد انتقاد و بررسی دقیق قرار گیرد. در اینکه اسلام نگرشی قرونوسطائی است و اصولاً در زندگی امروز ملتها محلی از اعراب نمیتواند داشته باشد، حداقل برای نویسندۀ این وبلاگ از واضحات و بدیهیات است. ولی آیا صرفاً با تقبیح اسلام و خودفروختگی و قدرتطلبی مشتی اربابان دین، میتوان خشونتی که در قلب جامعه اعمال میشود به صورتی علمی و پایهای تبیین کرد، و نهایت امر از شرش خلاص شد؟ اگر امروز ریشۀ خشونت انسان بر علیه انسان، در جامعۀ ایران توجیه دینی یافته و آن را «اسلام انقلابی» خواندهاند، تب این جنون فاشیستی روزی عرق خواهد کرد. ولی در فقدان تفکری سازنده در ابعاد اجتماعی، اقتصادی و فلسفی، دیری نخواهد گذشت که توجیهکنندۀ دیگری از راه برسد. نام این نورسیده را هر چه بگذارید، شیوۀ عملاش یکسان خواهد بود.
ولی دین اگر نگرشی قرونوسطائی و منسوخ است، به دلیل دیرینگیاش ریشههای اجتماعی فوقالعاده قدرتمندی در جامعه دوانده، و برای خلاصی از این ریشهها میباید آنها را مورد بحث و مداقه قرار داد. متأسفانه چنین بحثی در سطح جامعه وجود ندارد، اگر هم وجود داشته باشد، سطحی، خیابانی و آلوده به سیاستبازی است، نه متمایل به حل مشکلات. در همینجا بگوئیم، دین، چه اسلام و چه غیر به هیچ عنوان منبع «رأفت» نبوده؛ هیچگاه نیز نخواهد بود. آنان که چنین ترهاتی میبافند فراموش کردهاند که بنای دین و قصص و حکایاتاش سراسر بر توجیه خشونت بر پا شده. و خصوصاً در اسلام، تمامی قصههائی که آنها را «حدیث مسلم» میخوانند، فقط توجیهنامهای است جهت اعمال خشونت صرف بر دیگران. از قصۀ قتلعام کفار توسط شخص پیامبر گرفته، تا حکایت غزوات و نبردهای «برحق» خلفای راشدین و خصوصاً علی ابن ابیطالب، همه جا در این دین، سخن از کشتن این و آن است. تو گوئی هیچ چیز جز خون شهوت دیندار را سیراب نمیکند.
در تاریخ ایران، آن هنگام که ایرانی خسته از پرستش دین اجنبی شد، و سر در جیب تفکری واپسگرایانه فرو برد، شاهدیم که پدیدهای مبهم به نام تشیع شکل میگیرد! و این مذهب آغازگر خشونت بر علیه خود و پای گذاردن در مسیر خودتخریبی میشود. این بار قصص نقش دیگری پیدا کرده؛ صحنۀ خشونت رنگ دیگری گرفته؛ شیعه دیگر دشمنان کافر و غدار و ضددین قتلعام نمیکند، با لذت فراوان از شیوههای متفاوت و «دلپذیر» قتلعام «عزیزان شهیدش» داستان و حکایت میبافد! جماعت را به دور خود مینشاند تا بدانند چگونه فلانی و بهمانی سر حسین و دستوپای عباس را بریدند؛ چگونه به 72 تن در صحرای کربلا تا مرز مرگ تشنگی دادند، و نهایت امر بشنوند که چادرسیای زینب را چگونه مخالفان عدالت علوی «جر» دادند! شیعه با شنیدن این داستانها دیوانۀ خشونت میشود، با لذت تمام این حکایات را در ذهنیتاش جذب میکند، و جائی در اوهاماش خشونت شمر را پاسخگو میشود! میرود تا برای انتقام حسین، سر شمر را شخصاً از بدن جدا نماید! ولی در عرصۀ واقعیت شمر وجود ندارد؛ آنها که این داستانها را «واقعی» پنداشتهاند، همانها هستند که امروز در پارکها به جان ملت میافتند؛ شمرها را میگیرند تا خدائی ناکرده سر حسین عزیز و چادرسیای زینبشان بر باد نرود! کار داستانسرائی شیعیمسلک بجائی میرسد که ناجی اینان، آنهنگام که قرار است از ته چاه بیرون آید، آنقدر از کفار خواهد کشت تا اسباش سینه بر دریائی از خون بساید؛ چه صحنۀ زیبا و ملکوتی و رحمانیای!
در تاریخنویسی ایرانی، اگر آنچه نگاشته شده را بتوان «تاریخنگاری» نامید، پیوسته سخن از سرکوب اشرار و متجاسران و تاجگزاری این و آن است. اینکه متجاسران چه کسانی هستند، و چه میگویند، به هیچ عنوان اهمیتی ندارد؛ مهم این است که یکی سرکوب میشود، و دیگری تاجگزاری میکند. تاریخنویسی مسلمانی نیز دقیقاً همین مسیر را دنبال کرده؛ یکی کافر است و در هر حال شکست میخورد، حتی اگر پیروز شود؛ دیگری دیندار است و پیروز، حتی اگر شکست بخورد! احدی کاری ندارد که اینان چه میگویند، و چهها میخواهند، و یا به طور کلی ریشۀ اینهمه کشتوکشتار چیست، و نهایت امر مال دنیا که تمامیت این نزاعها را تبیین میکند، در این میانه نصیب چه گروههائی شده است. بله «تقدس» کور و کورکننده است؛ اقتصاد و مادیات ندارد. در نتیجه، قصص و روایاتاش صحنۀ معنویات را برای عوامالناس بخوبی بزک میکند. «علی در کلبهای گلی زندگی میکرد؛ حسین با 72 تن به جنگ یک ارتش کامل رفت؛ محمد، تاجر پولپرست و زنباره، زرهاش را در گرو گذاشته و در غار حراء مینشست؛ و …» و عوام این موهومات را باور دارد؛ قبول میکند که هیچ مادیتی بر اعمال اینان حاکم نبوده است. و بر اساس همین باورهای پوچ است که امروز گروهی تیشه به ریشۀ انسانیت در جامعهمان میزنند.
ولی منصفانه بگوئیم، خشونت در دیگر کشورهای جهان نیز کم خریدار ندارد. اگر در دوران جنگ دوم جهانی، بالاخره انگلستان توانست برای جلوگیری از افتضاحی که حمایت باکینگهام پالاس از هیتلر در اروپا به همراه آورده بود، آمریکا را به جنگ بکشاند، پس از پیروزی متفقین و محو ناسیونالسوسیالیسم هیتلری، آمریکائیها جهت توجیه حاکمیتشان به صنعت سینما متوسل شدند. فیلم پشت فیلم ساختند تا به صور مختلف دخالتهای «انساندوستانۀ» ارتش آمریکا را در برابر آلمان نازی «بستایند» و خشونت جنگ را برای عوام تلطیف کنند! احدی هم نمیپرسید، ارتش آمریکا در اروپا، آسیای شرقی، شمال آفریقا و خاورمیانه با توسل به چه شیوههائی نازیسم و فاشیسم را عقب رانده؟! بله، در این مقطع نیز دقیقاً حکایت سرکوب متجاسران و تاجگزاری تکرار شده؛ نازیسم سرکوب شد؛ آمریکائی تاجگزاری کرد!
ولی امروز، با در نظر گرفتن آنچه در سراسر جهان در جریان است، دست تاجگزاران یانکی در برابر ملتها کمی رو شده. همه میبینند که ارتش «انساندوست» آمریکا که در «سینمای» جنگ دوم آنقدر دوستداشتنی و مامانی شده بود، در عراق، افغانستان، لیبی و … دست به چه جنایاتی زده است. خلاصه بگوئیم، دیگر حکایت سرکوب متجاسران و تاجگزاری آنقدرها خریدار ندارد. هولیوود هم برای توجیه دخالتهای اخیر نظامی ارتش آمریکا دیگر نتوانست همان دکانی را علم کند که برای جنگ دوم سر هم کرده بود؛ فیلمها ساخته شد؛ خریدار نداشت!
در همین راستاست که قتل مهسا توسط اوباش حکومت، در این دوران ابعاد دیگری از مسائل را به دنبال آورده. فراموش نکردهایم که حکومت اسلامی از روز نخست با بهرهگیری از سیاستهای «آخوند لوسکن»، توسط آنگلوساکسونها و با توسل به باندهای یانکی و انگلیسی به قدرت رسیده است. و این حکومت امروز در برابر شرایط ویژهای نشسته. اگر دیروز قتل انسانها، خصوصاً ضرب و شتم زن در ایران، ضربشست اوباش و عروتیز «اسلام انقلابی» بر علیه آمریکا به شمار میرفت، کلۀ این بز دیگر پشم ندارد. قتل زن جوانی در بازداشتگاههای حکومت دیگر عرق ترس بر پشت ملت نمینشاند؛ ارادهاش را برای پایان دادن به سیرک خودفروشی لات و آخوند مستحکمتر میکند. و بیدلیل نیست که گروه، گروه اوباشان «پنجاهوهفتی» که از صبح تا شبانگاه در سرطویلۀ اسلام انقلابی برای رهبرشان عرعر به راه انداخته بودند، امروز دست به «انتقاد» از شرایط زدهاند! تو گوئی به دنبال راه فرار میگردند، و با فریادی که در گلوگاهشان گره خورده مینالند، «غلط کردیم!»
ولی راه فرار دیگر آنقدرها برای خودفروختگان «پنجاهوهفتی» باز نمانده. فراموش نکنیم که قتل ناجوانمردانۀ مهسا هنگامی توسط شکنجهگران «ارشاد» صورت میگیرد که رئیسی، رئیس دولت انتصابی سپاه پاسداران بالاجبار و با گردن کج راهی ازبکستان شده. این قتل در واقع نشان اعتراض نوکران آمریکاست به اجبار حضور رئیس دولت ملایان در نشست شانگهای و عضویت آیندۀ ایران در این پیمان. آن روزگار که دولت ایتالیا به «احترام» ملای زیردم دریده، حجاب اسلامی بر تن مجسمهها میکرد، و مشروبات الکلی را آنگلوساکسونها جهت احترام به حجتالاسلام «پشمالدین» از روی میز تشریفات جمع میکردند، دیگر سپری شده. رئیسی در کنار دیگران بر سر میزی مینشیند که مشروبات الکلی هم سرو میشود؛ غلطی هم نمیتواند بکند. بله، گفتیم که سیاست «آخوند لوس کن» که حتی پیش از انقلاب آیتاللهها توسط دولت پهلوی دوم و تحت نظارت سازمان سیا در ایران پیاده شده بود، امروز به دلیل فشار روسیه در حال عقبنشینی است؛ و مسلم بدانیم اگر رئیسی به حضور در کنار میز مشروبات اعتراض هم میکرد، این احتمال وجود داشت که در «کربلای ازبکستان» از شمر کتک مفصلی هم نوش جان کند.
به همین دلیل است که امروز در محکومیت قتل یک زن جوان، شاهد اعلام مواضع «مترقیانۀ» سازمانها و تشکلهای سیاسیای هستیم که همگی بدون استثناء در به قدرت رساندن تحجر و توحش اسلام انقلابی سهم مهمی داشتهاند. امثال ملاممد خاتمی و بیت میرحسین موسوی را کنار بگذاریم، اینان تا خرخره در کثافت رژیم سرکوب و چپاول گرفتارند و راه فرار ندارند. ولی اگر از سلطنتطلبان فرصتطلبی آغاز کنیم که حمایت از ملائی «ضدکمونیست» را وظیفۀ ملی معرفی میکردند، به مجاهد و تودهایای میرسیم که رسماً به «جمهوری اسلامی» رأی مثبت دادند. ولی فهرست هنوز کامل نشده، سهم مصدقیها و «جبهه ملی» را هم در کوبیدن بیرق اسلام بر فرق ملت ایران نمیتوان ندیده گرفت. خلاصه بگوئیم، اگر ایرانی بخواهد روزی و روزگاری از شر استبداد و خشونت سازمانیافته آسوده شود، میباید نخست تکلیف این سازمانهای خودفروخته را روشن کرده، برای آیندۀ سیاسی کشورش ابزاری اساسی فراهم آورد.
شاید نخستین گام اساسی جهت بیرون بردن جامعه از چرخۀ خشونت، به زیر سئوال بردن نقش «قهرمان» باشد. چرا که، یک ملت سربلند نیازی به قهرمان ندارد. نه قهرمان پیروزمند و نه قهرمان شهید و مظلوم. برای خروج از چرخۀ جنایت و خشونت، راهی جز به حاشیه راندن قصۀ قهرمانان پیروزمند و شهدای مظلوم نداریم. چرا که در هر صورت، «قهرمانان» به عرصۀ حماسی تعلق دارند. عرصهای که انسان را در خدمت قدرت میخواهد. در ایران معاصر، حسینجوئی و علیواری، به همان اندازه خون ناحق بر زمین ریخته که مزدکستائی چپنمایان و تاجپرستی چماقداران. و بیدلیل نیست که نیچه، فیلسوف مدرنیته میگوید، «نامآورترین قهرمانان را همیشه نزد ذلیلترین ملتها بجوئید!»
دسته: Uncategorized
-
No comments on کربلای ازبکستان -
روزها از حملۀ تروریستی به خالق «آیههای شیطانی» گذشته، و طی اینمدت بسیاری افراد و گروههای متفاوت سیاسی ایران در مورد این عملیات هولناک اظهار نظرهائی کردهاند. در تهران اشغال شده، گروهی در سکوت مرگ فرورفتهاند، و گروهی دیگر عربدۀ مرحبا و آفرین به آسمان بردهاند. در خارج از مرزها نیز به تدریج برخی تشکلهای سیاسی از خواب خوش بیدار شده، به شیوههای ویژۀ محفلیشان، پای به میدان «مخالفت با ترور» گذاشتهاند! ولی در اینمورد بخصوص، بیش از آنچه «مخالفت با ترور» از اهمیت برخوردار باشد، میباید دلائل قرار گرفتن ملت ایران را در بنبست فعلی بررسی کنیم. ببینیم ریشههای تاریخی چیست، که ملتی را در چنین شرایط نامساعدی از منظر سیاست جهانی و داخلی قرار داده؟ در مطلب امروز سعی در شکافتن همین ریشهها خواهیم داشت، به این امید که مطلب فوق زمینهای باشد برای بررسیهای دقیقتر و موشکافانهتر توسط آنها که تحلیل ریشههای تاریخی ایران را میدان اصلی فعالیتهای حرفهایشان میدانند.
نخست نگاهی بیاندازیم به آنچه شیعۀ اثنیعشری میخوانند؛ چگونگی عروج، هبوط و جانگرفتن دوبارۀ آن را در ایران مورد بررسی قرار دهیم. سپس بپردازیم به ساختار تاریخیای که در ایران معاصر به عروج و تحول این نگرش دینی میدان داده. و نهایت امر ببینیم آیا برخورد تشکلهای سیاسی معاصر کشور میتواند پاسخگوی نیازهای ایران در چارچوب فردائی بهتر باشد یا خیر.
ملایان و متوهمانی که شیعیگری را میستایند، تمامی تلاششان را به خرج خواهند داد تا این نظریۀ انحرافی در اسلام راستاندیش را به هر طریق ممکن به صدر اسلام متصل نمایند. و از آنجا که تحولات و رخدادهای «صدر اسلام» به دلیل حضور شخص محمد در ذهن اینان از تقدس برخوردار میشود، قرار گرفتن شیعیگری در این دورۀ ویژه خودبهخود تقدس و تبرک این مذهب را تضمین خواهد کرد؛ به قولی «مو لای درز شیعه نخواهد رفت!» ولی واقعیت این است که، مذهب کذا از منظر تاریخی یک انحراف است، و شاید مهمترین برهان همان باشد که بارها و بارها از سوی مخالفاناش نیز عنوان شده: «محمد خود نیز شیعه نبوده!»
به هر تقدیر در کنار دیگر قصص و حکایات دینی و مذهبی که عموماً غیرقابل بررسی و تحقیقاند، و اکثراً با بهرهگیری از ابزار تحریف تاریخ، و بر پایه اصرار و ابرام و تکرار و حتی تحکم و تهدید ارباب دین در بطن آنچه «تاریخ اسلام» خواندهاند جای گرفته، شیعیگری نیز برای خود و هواداراناش محلی از اعراب گشوده. شیعیگری فولکوری است که با تکیه بر تقدس دین، برای خود ریشۀ الهی قائل شده و تبدیل به «فولکلوری مقدس» شده. ولی یک اصل غیرقابل تردید است؛ بررسی ریشههای تاریخی این مذهب، برخلاف ادعای ملایان، مشکل میتواند به دوران پیش از سلطنت صوفیان صفوی بازگردد. شیعیگری بیشتر یک فولکلور ایرانی است، تا مذهبی سوغات عرب! و علم «تاریخ» آنچنان که میشناسیم نمیتواند حکایاتی از قماش «غدیر خم» و یا «حماسۀ کربلا» و تولد دختری به نام فاطمه و … را ابزاری جهت توجیه موجودیت و حقانیت یک مذهب کند. به صراحت بگوئیم، توجیه موجودیت «تاریخی» شیعیگری بیشتر بازتابی است از باورهای قومی و بومی ایرانیان تا نتیجۀ تکیه بر واقعیات تاریخی. ولی از آنجا که ادیان اصولاً بیش از آنچه تاریخی باشند، متوهمانه و تعبدیاند، میتوان به صراحت گفت، از آنزمان که جماعتی پرشمار تعبداً مجموعهای «دکترینال» را میپذیرند، شاهد تولد یک دین و یا یک مذهب خواهیم بود.
و دقیقاً به همین ترتیب بوده که شیعیگری نیز در دوران وانفسای پسامغول در خانقاههای شهر اردبیل شکل گرفت. آن زمان، گروهی در اطراف خانقاهنشینان حلقه زده، باورهائی را غیرقابل تردید دانسته و در راه تحقق اهدافی دست به شمشیر بردهاند. مورخانی ادعا دارند که صفویان ایرانی بودند، نه ترکتبار! مشکل بتوان چنین ادعاهائی را مورد بررسی قرار داد، ولی آنچه صراحت دارد اینکه، دربار صفوی ترکزبان بوده، و شیعیگری از سوی صفویه، نه جهت مخالفتی اصولی با اسلام سنی و اشغالگران عرب و یا ترک، که صرفاً در مقام یک ایدئولوژی سیاسی مورد استفاده قرار گرفته است. به همین دلیل نیز طی بیش از دو قرن حکومت صفوی، دربار هیچ تلاشی جهت تنظیم و تدوین فقه شیعه، و قرار دادن آن در مخالفت با دگمهای اهل سنت به خرج نداد. فقه شیعه در واقع همان بود که سیاست، منافع و استراتژیهای داخلی و خارجی دربار صفوی مشخص میکرد. و در همین راستا، تنها آثار «مذهبی» که در دوران صفوی مورد اعتنای دربار قرار میگرفت، نوشتههای فردی به نام محمدباقر مجلسی است. البته روحانیت شیعۀ فعلی به دلیل پیروی از «مدروز» تلاش دارد تا از مجلسی و عقایدش «فاصله» گرفته، خود را مترقی و پیشرو بنمایاند. ولی یک اصل غیرقابل تردید است، ملا مجلسی در عمل ایدئولوژیزه کردن شیعیگری را به کمال رسانده، و در آثارش به صراحت میتوان خطوط اصلیای را رویت کرد که روحانیت شیعۀ امروزی در توضیحالمسائلاش مطرح میکند.
پیشتر گفتیم که شیعهگری، نه یک دین و مذهب که نوعی ایدئولوژی سیاسی و دنیوی به شمار میرفت، از اینرو با هبوط حامی اصلیاش، دربار صفوی خود نیز به دامان هبوط اوفتاد. طی دورانی که از قدرتگیری نادرشاه افشار آغاز، و عملاً تا اواسط سلطنت ناصرالدین شاه قاجار امتداد یافت، شیعیگری نیمجانی داشت؛ در سایهها میلولید. تمامیتخواهی شیعیگری که در دوران صفوی کشور را تکهتکه کرده بود، و مذاهب و اقوام را به جان یکدیگر انداخته بود، طی این دوران از صحنۀ سیاست به تدریج رخت بربست. تا اینکه با قدرتگیری قائممقام فراهانی که از منظر خانوادگی تحت تأثیر «تشیع» وکیلالرعایای فارس قرار داشت، و خصوصاً مخالفتهای سیاسی وی با صوفیان، در عمل از دوران محمدشاه قاجار زمینۀ مناسب جهت بازگشت شیعیگری به سیاست کشور آغاز شد. ولی در عمل این امیرکبیر، پیشکار و بعدها صدراعظم ناصرالدین شاه بود که بار دیگر با بهرهگیری از درگیری مذاهب و دامن زدن به جنگ اقوام در مناطق مختلف کشور، شیعیگری را در مرکز سیاست ایران قرار داد. تضاد و درگیری سیاسی کار امیرکبیر را به آنجا کشاند که دوبار فرمان قتلعام بهائیان، حتی زنان و کودکانشان را نیز صادر کرد! و این عملیات در واقع، آغازگر دوران نوینی از سرکوب ملت ایران توسط شیعیان در تاریخ به شمار میرود.
ولی روحانیت شیعه که تحت حمایتهای امیرکبیر، با بهرهبرداری از نعمات دربار شاه قاجار بس فربه و پروار شده بود و در تمامی میعادها، محافل دینی، دیگر مذاهب و اقوام را پیروزمندانه به مصاف میطلبید، بار دیگر بحران جدیدی را تجربه کرد؛ انقلاب مشروطه!
انقلاب مشروطه و ویژگیهای جدیدش، با تحولات سابق ایران تفاوتی اساسی نشان میداد. تحول مشروطهخواهی در ایران در عمل نتیجۀ گسترش اقتصاد شهری، ارتباط با جوامع دیگر و خصوصاً پای گرفتن نگرشی «اجتماعی» بود که پیشتر در جامعۀ ایران به هیچ عنوان وجود نداشت. چرا که مشروطهخواهان بازیگران صحنۀ زیادهخواهی و یا تمامیتخواهی فلان و یا بهمان فئودال و یا بیصار ارباب جنگاور نبودند؛ مشروطهخواهی نوعی تحول فرهنگی به شمار میرفت که اهدافی «اجتماعی» را که تا آن زمان ناشناخته باقی مانده بود، دنبال میکرد. ساختارهائی نوین در جامعه مطرح شده بود، مجلس شورای ملی، عدالتخانه، مدرسه، و … و خصوصاً واژگان جدیدی پای به میدان گذارده بود، همچون مشروطهخواهان، ملت و مردم! واژگانی که نمیتوانست به سیاهیلشکرهای فئودال و یا گلههای مذهبباور اعمال شود؛ این واژگان فراگیر بود، نه محدودکننده. به عبارت سادهتر، تحولات اجتماعی کاری کرد تا شیعیگری و خصوصاً روحانیت تمامیتخواهش بالاجبار بار دیگر در انزوا قرارگیرند و به سایهها بخزند.
در بارۀ آنچه پس از «پیروزی» مشروطیت در تاریخ ایران به وقوع پیوست، بحث و گفتگو فراوان است. نخست بگوئیم، واژۀ پیروزی را اگر در گیمه قرار دادهایم به این دلیل است که عملاً پیروزیای در کار نیامد. انقلاب مشروطه که به صراحت آغازین تلالو مدرنیته در فرهنگ ملت ایران به شمار میرفت، به دلائل فراوان، که مسلماً واپسماندگی فرهنگی و عدم کارآئی مشروطهطلبان در آن نقشی اساسی ایفا کرد عملاً در نیمهراه متوقف ماند. کار بجائی کشید که، به قولی از شیر مشروطیت، نه یال و دم و اشکم ماند و نه شمشیر و نه خورشیدخانم! تبعات جنگ اول جهانی، ارتباطات سازندۀ ایرانیان با کشورهائی را که از منظر تحولات اجتماعی و سیاسی و ساختارهای حکومتی غنیتر بودند ـ روسیۀ تزاری، امپراتوری عثمانی و … ـ به طور کلی گسست. ایران که پس از جنگ اول جهانی، در زنجیر قرنطینۀ امپراتوری بریتانیای کبیر قرار گرفت، نه فقط جنبش مدرنیتهاش را از دست داد، که حاکمیت کشور عملاً به چنگ وزارت جنگ انگلستان اوفتاد. ایران، پس از جنگ اول جهانی، مشروطهاش پایان گرفت؛ تبدیل شد به کشوری که محافل استعماری بریتانیا بر آن حکومت میراندند.
برخورد بریتانیا با مستعمراتاش از منظر تاریخی روشن است. تجربیات در قارههای متفاوت نشان داده، آنجا که اقوام بومی از منظر فرهنگی، تاریخی و خصوصاً زبانی اهمیت چندانی نداشتند، همچون قارۀ آمریکای شمالی، نیوزلند و استرالیا، آفریقای جنوبی، رودزیا، و … بریتانیا از طریق حاکم کردن قشری بریتانیائینسب و انگلیسیزبان منافعاش را به موجودیت حاکمیت محلی گره میزد. چنین حاکمیتی به دلیل خویشاوندی، زبان مشترک، و خصوصاً ارتباطات کلیدی اقتصادی مشکل میتوانست امکان خروج از سیطرۀ لندن بیابد. هر چند در مواردی همچون آفریقای جنوبی، رودزیا و ایالاتمتحد این صورتبندی متزل شد، در دیگر مناطق هنوز به قدرت خود باقی مانده. ولی در مناطقی که بریتانیا نمیتوانست اهمیت فرهنگی، تاریخی و زبانیشان را نادیده بگیرد، با به قدرت رساندن پوسیدهترین محافل و قشرها سعی در تأمین منافع استعماریاش میکرد. و در همین راستا، در ایران، فوج قزاق که در دوران قاجار عملاً تنها گروه نظامی سازمان یافتۀ کشور به شمار میرفت، و به دلیل انقلاب و جنگ در روسیۀ تزاری منابع درآمدش از میان رفته بود، توسط بریتانیا وارد معادلات سیاسی ایران شد.
به این ترتیب با عقب نشستن مشروطیت، و به قدرت رسیدن نظامیان قزاق، روحانیت شیعه که طی انقلاب مشروطه برای منابع درآمدش در مکتبخانهها، املاک وقفی، دادگاههای شرع، ثبتاسناد و احوال، و … احساس خطر میکرد، پای به دنیای سیاست گذارد. کم نبودند آخوندهائی از قماش سیدضیاء طباطبائی که در هیبت روحانی در کنار قزاقها نشستند، و چه بسیار که حتی ترک لباس کرده، به دولت قزاق پیوستند. در چنین شرایطی بود که ایران پای به قرن بیستم میلادی گذارد. ولی مسائل کشور دیگر به صورت سابق حلوفصل نمیشد؛ پایتختهای بزرگ و قدرتمند جهان حرفی برای گفتن داشتند، و بلوکبندیهائی درکار بود؛ دیگر نیازی نبود تا سبیل فردی ـ ملا و آخوند، نظامی ویا درباری ـ چرب شود تا او سیاستی در گوش شاه بخواند؛ سیاست انگلستان در رأس حکومت ایران قرار داشت!
پر واضح است که در چنین چشماندازی، سیاست استعماری مرکزیت فئودال را هدف قرار دهد. چرا که کنترل مرکزیتهای فئودال در ایران نیازمند بدهبستان میشد، و انگلستان به هیچ عنوان علاقهای نداشت که در ازای پیشبرد سیاستهایاش محافل ریشهداری را در ایران قدرتمند کند. از اینرو درباریان ایندوره دیگر فئودالها نبودند، اگر هم مال و منالی داشتند معمولاً از طرق غیرمتعارف ـ رشوه، زورگیری، مصادرۀ اموال دیگران ـ کسب کرده بودند. ولی این صورتبندی نیز مشکلی میآفرید؛ بیپایه بودن طبقۀ درباری به صورتی خودبهخود دربار را در برابر ملت تضعیف میکرد. به همین دلیل لندن جهت تأمین آتیۀ سیاست استعماریاش نیازمند قشر جایگزین شد. قشری که در صورت پوسیدگی دربار میبایست در برابر تهدید منافع لندن مقاومت کند. و اینجا بود که یک روحانیت شیعۀ سیاسی ساخت و پرداخت شد.
این روحانیت شیعی «نوین»، در شعار متمایل به سوسیالیسم، و در عمل ضدسوسیالیست؛ در شعار غربستیز، و در عمل خدمتگزار غرب بود. روحانیتی بود که از «الف» تا «یا»، همچون ناسیونال سوسیالیسم آلمان، جهت پاسخگوئی به نیازهای استراتژیک و خصوصاً ضدشوروی در محافل غربی سر هم شده بود. این هدیۀ زهرآگین در کنار حکومت قزاقها نشست، هر چند نقش مخالفخوان برعهده گرفت. اینبار دیگر روحانیت شیعی در پی توجیه مواضع درباریان شیعهپناه نبود، خود دستاندرکار کسب مشروعیت شده بود. ظریفی میگفت، «پیش از رضا میرپنج، ملایان تاج را در کنار خود میخواستند؛ میرپنج که از راه رسید، تاج بر سر اینان گذارد!»
در چنین شرایطی شیعیگری «آپولود» شده، بار دیگر در فضای سیاست ایران دست به ماجراجوئی زد. و همانطور که میدانیم روز 22 بهمن 57، فشار دیپلماتیک و سیاسی غرب، و همیاری تمامی بنیادهای امنیتی، نظامی و انتظامی دولت شاهنشاهی، پدیدهای به نام جمهوری اسلامی را از آستین بیرون کشید. در عمل، پس از حکومت شیوخ صفوی، این به اصطلاح جمهوری که از جمهور هیچ ندارد، دومین تجربۀ حکومت ملایان شیعه بر سرنوشت ملت ایران شده است. ولی در کمال تعجب علیرغم گذشت چند سده، روشهای توجیهی ملایان در سرکوب و چپاول، و بیاعتنائی اینان به حقوق ملت ایران از دوران صفوی تا به امروز هیچ تغییری به خود ندیده. این حکومت همچون دوران شیخهای خانقاهنشین تا مغز استخوان فاسد، جانی و ضدایرانی است. شعارهای توخالیاش پیرامون ضدیت با امپریالیسم جهانی نیز فقط چوب حراجی است در محراب همان امپریالیسم بر هستی ملت ایران.
غرض از ارائۀ تاریخچۀ مختصری از تحولات سیاسی کشور در ارتباط با «شیعیگری» در واقع نشان دادن یک اصلی کلی بود؛ یک جریان سیاسی هیچگاه در بطن تاریخ یک ملت نابود نمیشود؛ در ارتباط با تحولات کشور موجودیتاش را به نحوی توجیه خواهد کرد، و بار دیگر سر برمیآورد.
ملتها تاریخچههائی متفاوت دارند. آمریکائیها به «آزادی» خود مینازند، هر چند امروز، در قلب جامعۀ سرمایهسالاری آمریکا، «آزادی» برای بسیاری از اتباع آمریکا کالائی بس نایاب به نظر آید. روسها نیز بسیار «مغرورند»؛ هر چند غرورشان بارها و بارها طی تاریخ چه در داخل و چه خارج از مرزها به زیر پای اوفتاده و لگدمال شده. دیگر ملل نیز هر کدام در تاریخچهشان «آرمانی» دارند که بازتابی است از همان «فولکلور» ویژهشان. جالب اینکه، ورای تمامی دادههای تاریخی، اقتصادی و اجتماعی، این فولکلور به خودی خود موجودیتاش را توجیه میکند! شیعیگری نیز برای ایرانیان یکی از همین دستآویزهای تاریخی شده است؛ شیعیگری دین و مذهب نیست، انتزاع سیاسی صرف است. انتزاعی است برگرفته از تقابلی فرضی میان «مظلوم» و «ظالم!»
ولی همانطور که در مورد آمریکائیها و روسها پیشتر گفتیم، حاکمیت این نوع انتزاع بر تفکر اجتماعی در ایران نیز به هیچ عنوان نشانۀ حاکمیت فینفسۀ آن بر روابط اجتماعی نخواهد بود. اگر آمریکائی «آزاد» نیست، و برای روس هم آنقدرها غروری باقی نمانده؛ ایرانی نیز در میدان جنگ تنبهتن میان مظلوم با ظالم گرفتار نیامده است. آفتاب آمد دلیل آفتاب! جامعۀ ایران امروز شاید یکی از خشنترین و بیتوجهترین جوامع بشری نسبت به قشرهای صدمهپذیرش باشد، ولی از دیرباز، در همین جامعۀ خشن و سرکوبگر، «ذهنیت عوام» با پیشفرض تقابل «مظلوم» با «ظالم» سرگرم باقی مانده است. بله، نقش فولکلور در جوامع بشری تلاش جهت خروج از پیشداوریها نیست؛ تلاشی است جهت حفظ همین پیشداوریها و نشان دادن تداومشان. ولی همانطور که بارها دیدهایم، انتزاع فولکلوریک شیعی به راحتی میتواند تبدیل به ابزاری سیاسی شود، و به دلیل برخورداری از ریشههای فرهنگی و تاریخی حذف آن از صفحۀ روابط اجتماعی جامعۀ ایران عملاً غیرممکن مینماید.
در نتیجه، اگر ارتباط دین اسلام با شیعیگری به هیچ عنوان روشن نیست؛ ارتباط «فولکلور» شیعه با تاریخ ملت ایران کاملاً روشن است. مشکلی که امروز به دلیل حاکمیت روحانیت شیعه در برابر ایرانیان قد علم کرده، به هیچ عنوان بازتاب حقانیت اسلام، قرآن و توحید و زبان عرب یا حتی شکست قادسیه نیست. این مشکل به دلیل ردای فولکلور ایرانیای است که بر قامت اسلام عربی اوفتاده. و چنین ارتباطی میتواند از فولکلور شیعی یک آلت قتالۀ سیاسی باشد در دست کسانی که قصد تأمین حاکمیت برای خود و ایادیشان را دارند. خلاصۀ کلام، این فولکلور کاری کرده که پرداختن به سیاست در جامعۀ ایران مصداق انداختن مشعلی سوزان در زاغۀ مهمات باشد؛ همه چیز منفجر میشود و از میان میرود.
حال سئوالی مطرح میشود. آیا ملتهائی توانستهاند از پیشداوریها، فولکلور و پیشینۀ تاریخیشان پای را فراتر گذارده، موجودیتی منطقیتر و امروزیتر برای کشورشان تأمین کنند؟ پاسخ به این سئوال مشکل است، و شاید یکی از مهمترین زیرساختهائی که مارکسیسم خود را بر آن متکی میدانست ضدیتاش با فولکلور و ارائۀ سبک زندگانیای «علمی» بوده است. ولی تجربه نشان داد که در عمل، علمیگرائی مارکسیستی آنچنان خود به فولکلور آغشته میشود که تمیز خاقان چین از مائو، و تزار روس از استالین را عملاً غیرممکن میکند. خلاصۀ کلام تا آنجا که تجربۀ بشری نشان داده، فولکلور هر چند در تئوری بیارزش بنماید، در کارورزیهای سیاسی از اهمیتی غیرقابل تردید برخوردار میشود. پس اگر نمیتوان فولکلور را به صورتی قطعی و درازمدت به عقب راند، تنها راه خروج از بنبستی که ایجاد میکند، تغییر در همین فولکلور است!
و جالب اینکه، فولکلور ایرانی پای در مرحلۀ آغازین تغییرات خود گذارده. روحانی شیعه، که از منظر تاریخی در رأس این فولکلور نشسته، بر امور کشور حاکم شده، ولی مسائل مبتلا به ایران، همچون دیگر کشورهای جهان آنقدرها ارتباطی با نظریهپردازیهای دینی و مذهبی و توحیدی و … ندارد. در نتیجه، این روحانیت جهت برقراری ارتباطی «منطقی» بین روابط اجتماعی و زیرساخت فولکلوری که ذهنیتاش را اشغال کرده، به بنبست رسیده. فولکلور پاسخ به نیازهای اجتماعی ارائه نمیدهد، و علیرغم تمامی ادعاهای روحانیون مبنی بر اینکه تلاشهایشان جهت به ارزش گذاردن مجموعه اهدافی الهی و توحیدی و … است؛ به صراحت بگوئیم، روحانیت در حاکمیت امروز صرفاً میخواهد «منافعی» را که طی کودتای سال 1357 به دست آورده، همچنان محفوظ نگاه دارد. مسئلۀ دیگری در ذهنیت روحانی شیعه وجود ندارد.
از سوی دیگر جامعه، چه بخواهیم و چه نخواهیم در تغییر است. در نتیجه ملای شیعه از یکسو شاهد ناسازگاری فولکلور ذهنیتاش با واقعیات شده، و از سوی دیگر نگران حفظ منافعاش. و در این راستا مجبور خواهد شد تغییراتی اساسی در ذهنیت و فولکلورش ایجاد کند. ما بارها در برابر کسانیکه ادعا داشتهاند، آنچه امروز در ایران حاکم است «اسلام واقعی» نیست موضعگیری قاطع کردهایم. از منظر ما، دلیل مخالفتهای عقیدتی گروههائی از سیاسیون با روحانیت فعلی در واقع در این مسئله خلاصه شده که بسیاری از آنان وحشتزدهاند که مبادا تغییراتی اساسی در فولکلور شیعیمسلکی ایجاد شود. در واقع این گروهها ـ سبزها، اصلاحطلبان، مجاهدین خلق، جبهۀ ملی، نهضت آزادی، و قسمت عمدهای از راستگرایان و سلطنتطلبان ـ از تضعیف لنگرگاههای قشریشان در جامعۀ ایران نگراناند. وحشت دارند که مبادا هر گونه نوآوری در فولکلور کذا پایگاههایشان را متزلزل کند.
پس چه بهتر که منصفانه نگاهی به مخالفتهای اجتماعی و فرهنگی ملایان شیعه با تحولات دوران آریامهر بیاندازیم. امروز پس از چند دهه تجربۀ حاکمیت ملایان، به صراحت میتوان گفت که مخالفتهای اینان با رژیم گذشته به هیچ عنوان ریشهای در ادعاهای سوسیالیستنمایانه، مسلماندوستانه و … نداشته و ندارد. چرا که شرایط اجتماعی امروز برای قشرهای فلکزدۀ شهری، به مراتب از دوران گذشته هولناکتر شده. در نتیجه خارج از شعارهای دهانپرکن، میباید قبول کرد که عربدههای خمینی به دلیل وحشت وی از همان تغییر در فولکلور شیعی بوده است. اینان نمیخواستند که تغییر در جامعه به وقوع بپیوندد، به همین دلیل به قول خودشان «انقلاب» کردهاند. به عبارت سادهتر، اگر ملتهای دیگر جهت پای گذاردن در دنیائی نوین انقلاب میکنند؛ شیعیجماعت «انقلاب» کرد تا پای پیش نگذارد!
نمیباید فریب ظاهر مسائل را خورد. چرا که در کمال تأسف، صحنۀ سیاست امروز کشور با روزهائی که به غائلۀ 1357 منجر شد، آنقدرها تفاوتی نشان نمیدهد. گفتیم که ملایان شیعه امروز در بنبستاند؛ بنبست جهت تبیین برخوردی تطبیقی میان فولکلور و واقعیات! ولی کم نیستند آنهائی که تحت عناوین متفاوت، همچون دوران بهمن 57 روغن بر آتش دیرینهپرستی ریخته، تحت عنوان حمایت از «اسلام راستین» و یا هر نوع دیرینهپرستی دیگری، در واقع در برابر خروج از سنتهای پوسیده قد علم میکنند. این گروهها به سرعت میتوانند نارضایتی از روحانیت حاکم را به نفع خود، و در چارچوب سیاستهای خارجی به انحراف کشانده، بار دیگر، حتی تحت عنوان «تجددخواهی» در برابر تحولات واقعی و زیربنائی اجتماعی سدسکندر بسازند.
مسلم است که جهت تأمین رشد و توسعۀ جامعۀ ایران میباید در فولکلور قرونوسطائی شیعی تغییراتی کلی به وجود آید. و در اینجا از تمامی گروههای سیاسی و فعالان مدنی میپرسیم؛ آیا جهت برونرفت از دیرینهپرستی، و تغییر فولکلور پوسیده و قرونوسطائی شیعیگری از ابزار کافی برخوردارید؟ با چه شیوهای میخواهید قشرهای گستردۀ اجتماعی را با این تغییرات هماهنگ کنید؟ همانطور که بالاتر نیز گفتهایم، تجدید حیات شیعیگری، در سنوات آتی، حتی پس از فروپاشی حکومت ملایان غیرقابل تردید خواهد بود. از اینرو، بررسی این مواضع از هم امروز و پیش از ظهور دوبارۀ نوشیعیگریها اجباری است. چرا که مخالفتهای داخلی از سوی گروههای دیرینهپرست، سنتپرستان و … آنزمان که در کنار منافع سیاست خارجی بنشیند، قادر است فجایعی به مراتب هولناکتر از غائلۀ 22 بهمن 57 بر ملت ایران تحمیل نماید.
-
سرانجام شبکۀ اوباش و لاتولوتهائی که یکصد سال است در آغوش سیاستبازیهای چپگرایانه و راستگرایانه غنوده، مواضع واقعیاش در مورد رمان، رماننویس و هنرمند، را با نیشچاقوی یک آمریکائی به نمایش گذارد، و حامی تحجر و توحش قرونوسطائی شد. بله، یک حضرت آقای آمریکائی که در ایالاتمتحد متولد شده، و از روز تولد تا همامروز «آزادی بیان» را در آمریکا به چشم دیده، و شاید خود نیز آن را تجربه کرده باشد، در سن 23 سالگی از کالیفرنیا راهی نیویورک میشود تا چاقویش را در گلوگاه یک رماننویس فروکند! آنان که حمایت آمریکا از «آزادی بیان» را میستایند، بیدار باشند؛ آمریکا آنچنان در حمایت ظاهری از «آزادی بیان» پسپس رفته، که از آن سوی بام بر زمین اوفتاده. واشنگتن نه فقط در صحنۀ سیاست جهانیاش به هیچ عنوان حامی «آزادیبیان» نیست ـ نمونۀ افغانستان در برابرمان نشسته ـ که حتی نظام آموزشیاش را عملاً تبدیل به کارخانۀ تروریستپروری کرده. یک تروریست، راستگرا و نژادپرست شده؛ رنگینپوست شکار میکند! یکی چپگراست؛ در محلههای مرفه به روی مردم اسلحه میکشد. این آخری هم گویا اسلامگراست؛ با چاقو به جان نویسندۀ رمان میافتد. و این حضرات همگی تولیدات نظام آموزشی ایالاتمتحداند!
ما هر گونه تعرض به نویسنده ـ روزنامهنگار، رماننویس و … ـ و هر نوع مخالفت ایدئولوژیک، بومی، دینی و عقیدتی با تولیدات فرهنگی را قویاً محکوم میدانیم. ولی میباید قبول کرد که مسئلۀ سلمان رشدی و رمان وی، از آغاز کار توسط بسیاری محافل جهانی تبدیل شد به یک پدیدۀ سیاسی. امروز از روحالله خمینی که فتوای قتل سلمان رشدی را «صادر» کرده، و برای قاتلاش جایزه معین نموده، فراوان یاد میکنند. ولی احدی نمیگوید که ماهها پیش از آنکه خمینی را از خواب بیدار کنند و به او بگویند فردی به نام سلمان رشدی رمانی نوشته و در آن به «اسلام عزیز» وی توهین کرده، ابتدا در شهر لندن، کت ستیونس و گروه اوباش، رمان رشدی را در مراسم کتاب سوزان آتش زدند، آب هم از آب تکان نخورد. سپس در کشور پاکستان اعضای لشکر طیبه و لشولوشهای مدارس دینی که بعدها «طالبان» لقب گرفتند، با سرمایۀ دفاتر «آی. اس.آی» که در واقع تحت نظارت مستقیم پنتاگون جنگ در افغانستان را با شوروی سازماندهی میکرد، در خیابانهای اسلامآباد همه روزه عربدۀ «مرگ بر رشدی» سر میدادند! احدی هم نمیپرسید مسئول این سازماندهیها چه کسی است!
پرواضح است زمانیکه یک اثر فرهنگی به دلیل منافع ژئواستراتژیک تبدیل میشود به دستمایۀ سیاستبازی، دیگر نمیتوان عقبگرد کرده، آن را به زمینۀ واقعیاش، یعنی دنیای هنر بازگرداند. اینچنین بودکه سلمان رشدی و رمان او «آیات شیطانی»، به دلیل سیاستگزاریهای آمریکا تبدیل شدند به کالائی ژئواستراتژیک جهت تأمین منافع کاخسفید از طریق داغ کردن دکان اسلامگرائی. و این آغاز بحرانی بود که خمینی، به شیوۀ مرضیهاش، یعنی پیروی کورکورانه و خرخرکی، تحت نظارت و به فرمان دیگر محافل سیاسی به بازیگر اصلی آن تبدیل شد. مشکل بتوان پذیرفت اوباشی که در پاکستان عربدۀ مرگ بر رشدی سر میدادند، رمان وی را خوانده باشند. خمینی نیز با شناختی که از درجۀ درک و سواد و شعور وی در دست است مسلماً در حدی نبود که این رمان را بتواند حتی رو خوانی کند. پس دلیل اینهمه عرعر و زوزه در مخالفت با آنچه اصولاً نمیدانستند چیست، چه میتوانست باشد، جز آنکه این اراذل پای در صحنۀ پوپولیسم و عربدهجوئی سیاسی و خیابانی گذارده بودند. خلاصه همه قرائن نشان از آن دارد که بحران «آیات شیطانی» نیز فصل دیگری بود از شاهکارهای سازمان سیا، همچون «تسخیر» به فرمودۀ سفارتخانۀ آمریکا در تهران!
با این وجود، به مصداق «عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد!» حملۀ تروریستی به سلمان رشدی نیز علیرغم تمامی ابعاد تأسفبارش، فینفسه جهات مثبتی نیز به ارمغان آورد، و در این خلاصه سعی در گشودن همین نکات «مثبت» خواهیم داشت.
در درجۀ نخست این حملۀ تروریستی ثابت کرد که ادعای مقامات یانکی مبنی بر حمایت از مخالفان حکومت ملایان در خاک ایالاتمتحد بیپایه و اساس است؛ چنین حمایتی به هیچ عنوان وجود ندارد، و صرفاً تبلیغاتی و شفاهی است. در این میانه، نه فقط دولت فعلی آمریکا که حاکمیت اینکشور، اگر خود در این صحنهپردازیها شریک نباشد، میباید سهلانگاریای که در مورد حفظ جان افراد به خرج میدهد در برابر افکارعمومی توجیه کند.
چگونه امکان دارد در قلب ایالات متحد، یعنی در نیویورک و در یک گردهمائی فرهنگی، کسی بتواند به نویسندهای حملهور شود که از 33 سال پیش تحت مراقبت شدید امنیتی است، چرا که خمینی برای سرش جایزۀ کلان گذارده؟! مقامات امنیتی مسئوول در نیویورک در این مورد چه توضیحی دارند؟! محافظان سلمان رشدی کجا بودند؛ پلیس چه میکرد و … و خلاصه چه شده که در تاریخ 12 اوت سالجاری، بعضیها به این نتیجه رسیده بودند که «شهر امن وامان است؟!» ولی خوب سهلانگاری مسئولان نیویورکی و این عملیات تروریستی، همانطور که بالاتر گفتیم فواید بسیاری هم در پی آورده!
اینک دست بسیاری از مخالفنمایان حکومت ملایان در خارج از کشور رو شده است. افرادی از قماش عطاالله مهاجرانی، آیتالله کدیور، و … و معصومه قمی که خود را مخالفان استبداد دینی جا زدهاند، و در عمل به دلالی و کارچاقکنی برای محافل ملائی در اروپا و آمریکا مشغولاند، از محکوم کردن صریح اینترور وحشیانه سر باز زدهاند. هیچکدام فتوای خمینی را به زیر سئوال نبردهاند، و «آزادیبیان» نویسنده را مورد تأئید قرار ندادهاند. مهاجرانی با وقاحت تمام رسماً فتوی ترور را تأئید کرده؛ کدیور هم سعی داشته با وراجی و چرندبافی، رمان رشدی را به عنوان «کتاب توهین به اسلام و مسلمانان» محکوم کند. معصومه قمی نیز شیونکنان ادعا کرده، «اینها که به جان سلمان رشدی سوءقصد کردهاند، همانها هستند که میخواهند مرا بکشند!» به عبارت دیگر، وی با مظلومنمائی، به احترام فتوی خمینی، از محکوم کردن ترور سلمان رشدی سر باز زده، و همزمان خود را همسنگ سلمان رشدی رویت کرده! بالاخره باید مشخص شود این جماعت که خود را «آزادیخواه» و «مخالف استبداد» جا زدهاند، آیا طرفدار «آزادی بیان» هستند یا خیر؟! آزادی مطلوبشان چیست، آزادیهای دینی و فقهی و عربدهجوئیهای قومی و رسانهای؟
حال نگاهی بیاندازیم به گروههای سیاسی خارج کشور ـ جبهه ملی، فدائیان خلق و … و خصوصاً مجاهدین خلق ـ که همگی طی غائلهای که به کودتای 22 بهمن 57 انجامید با هم در حمایت از آخوند بردهفروش و پدوفیل، بر علیه دولت شاپور بختیار به اجماع رسیده بودند. جبهه ملی همچون رهبر فقیدش، زیر پتو سنگر گرفته؛ فدائیان خلق اقلیت نیز گویا سرشان در خشتک مککارتیسم آمریکائی است، و سخت نگران حقوق «ملت اوکراین» شدهاند؛ فرصت برای کار دیگری ندارند. سازمان مجاهدین خلق نیز که یکی از شاخکهای تروریسم اسلامی به شمار میرود، برای ابراز عقیده در مورد ترور سلمان رشدی به لاشۀ مسعود رجوی متوسل شده، و از زبان آن مرحوم اسلام را به ارزش میگذارد:
«برای خمینی و خامنهای اسلام و پیامبرش بهانه است، حفظ نظام هدف و نشانه است. […] صدور تروریسم در سطح بینالمللی است. خمینی خود بزرگترین دشمن اسلام در تاریخ معاصر است.» منبع: توئیتر سازمان مجاهدین خلق
بله، «حاج» مسعود از جهان رفتگان همچنان نگران اسلام هستند، و برایمان گویا «شعر نو» میسرایند! ولی از سرودۀ «پرمغز» حاج مسعود راحل فقط رایحۀ تعفن سیاستبازی و گیسکشی با ملا به مشام میرسد. سازمان مجاهدین خلق به روشنی نمیگوید، آیا با «آزادی بیان» نویسنده موافق است یا خیر! آیا فتوی قتل رشدی را محکوم میکند، و آزادی قلم را به رسمیت میشناسد یا خیر! خلاصه بگوئیم، این سازمان که خود اسلامگرا و ملاپرست است ـ روابط گرم و صمیمانه اینان با «پدر» طالقانیشان مشت نمونه خروار است ـ و اخیراً هم در آغوش مایک پنس و پمپئو به بوسوکنار با یانکی مشغول شده، میخواهد به شیوهای نه چندان به دور از روشهای آخوندی، خر لنگ «سازمان» را از پل بحران فعلی بگذراند. به عبارت سادهتر، سازمان کذا نه آزادی بیان را مورد تأئید رسمی قرار میدهد، و نه این خطر را به جان میخرد که لاتولوتهای مجاهد در کنار ضارب رشدی بنشینند! خلاصه، به قولی «پیچاش دست خودشان اوفتاده»؛ با آخوند جماعت هم آنقدرها فاصله ندارند!
حال نیمنگاهی بیاندازیم به دکانی که جوجههای آریامهری باز کردهاند؛ دکانی به نام رضا پهلوی! از شما چه پنهان، این روزها رضا پهلوی اصلاً در این دنیا وجود خارجی ندارد! شاید هم هنوز در خواب ناز باشد و نداند که در نیویورک چهها گذشته! اگر شما از سنگ صدائی شنیدید، از رضاپهلوی هم صدائی خواهید شنید. ولی از شوخی گذشته، در مطالب این وبلاگ بارها و بارها به مواضع مستبدانۀ سلطنتطلبان اشاره کردهایم؛ اینان را حامیان استبداد آریامهری خواندهایم. و به دلیل همین موضعگیریها مورد تهدید و انتقاد هم قرار گرفتهایم. ولی اینک پس از سوءقصد به جان سلمان رشدی، این امکان فراهم آمده تا حضرات آریامهری تکلیفشان را با «آزادی بیان» روشن کنند. اگر رضا پهلوی و حواریوناش که عموماً از فعلهها و توابین حکومت اسلامی به شمار میروند، با محکوم کردن ترور رشدی، رسماً در برابر فتوی آخوند قرار گرفتند و از «آزادی بیان» به صراحت دفاع کردند، که چه بهتر! در غیراینصورت، میباید اذعان داشت که سلطنتطلبان جهت حفظ پایگاههای داخلیشان ـ حوزههای علمیه، بازاریان و اوباش و لاتولوتهای شهری ـ خفقان اختیار کرده، حامی «آزادی بیان» نیستند. به این ترتیب حداقل آندسته از هموطنان که خواستار «آزادی بیان» هستند، میتوانند تکلیفشان را با رضا پهلوی و دارودستهاش روشن کنند. ما هم میرویم به سراغ بقیۀ آنهائی که در این محشر خر گریبانشان سخت گیر افتاده!
همانطور که بالاتر اشاره کردیم، به دلیل سیاستبازی یانکیها، رمان سلمان رشدی تبدیل شده به محصولی ژئوپولیتیک. یانکیها طی دوران وانفسای اتحادشوروی و آغاز فروپاشی امپراتوری کارگری از «محصول» کذا استفادههای فراوان به عمل آوردهاند، و حال شاید به مصداق «زدی ضربتی، ضربتی نوش کن!» زمان دریافت ضربت فرا رسیده باشد. ولی جهت به دست دادن برداشتی منسجم از «ضربت کذا» میباید نیمنگاهی به مذاکرات برجام هم بیاندازیم.
مدتهاست که این مذاکرات در دالانهای تودرتوی دیپلماتیک به بنبست رسیده، هیچکس هم نمیگوید قضیه از چه قرار است! این بنبست بارها از سوی مقامات فدراسیون روسیه مورد انتقاد قرار گرفت، هر چند عکسالعمل مساعدی از سوی طرفهای غربی دیده نشده است. تا اینکه، به یکباره دولتهای اروپائی ادعا کردند طرحی «انقلابی» جهت به سرانجام رساندن برجام روی میز گذاردهاند، و از دولت ملائی خواستند تا هر چه زودتر آن را به امضاء برساند. ولی با در نظر گرفتن آرایش فعلی دولتهای اروپائی و ارتباط انداموار دستگاه جوزف بایدن با محافل اروپا، به صراحت میتوان گفت که «طرح» کذا بیش از آنچه اروپائی باشد، ساخته و پرداختۀ حزب دمکرات آمریکاست. روسیه نیز از همان آغاز، از سوی لاوروف، وزیر امور خارجه و حتی شخص ولادیمیر پوتین، اعلام داشت که برجام فقط با جزئیاتی مورد تأئید روسیه قرار خواهد گرفت که در سال 2015 از سوی شورای امنیت سازمان ملل توشیح شده است! به عبارت دیگر، بیخیال طرح اروپا!
ولی گویا اروپا و آمریکا جهت تحمیل نقطهنظرهایشان در مورد برجام فشار زیادی اعمال میکردهاند، و در گیرودار جنگ اوکراین، این فشار دیپلماتیک روسیه را در تنگنا گذاشته بود. طرح ترور نافرجام رشدی در عمل راهخروجی شد برای دیپلماسی روسیه و اینبار آمریکا در تنگنا قرار گرفت. از اینرو به محض انتشار خبر ترور سلمان رشدی، شیون و زاری «مرندی»، عامل ملایان در مذاکرات، در مورد تخریب مذاکرات وین به آسمان برخاست و رابرت مالی، مسئول مذاکرات برجام نیز رسماً اعلام داشت، مواضع آمریکا در هیچ موردی تغییر نکرده!
یادآور شویم پیش از اعلام مواضع جدید «مستر» مالی، حضرات به شیعیها قول داده بودند از بازرسی سایتهای مشکوک صرفنظر خواهند کرد! به این ترتیب شیعیها میتوانستند بمب اتمی هم به صورت زیرجلکی داشته باشند، و آمریکا هم میتوانست یک خاورمیانۀ هستهای با شرکت شیعی، سنی، عرب، عجم و اسرائیلی داشته باشد و روزی پنج نوبت بحران هستهای زیر دماغ مسکو به راه اندازد. ولی خوب، نیش چاقوی کذا، که خوشبختانه آنطور که بعضیها میخواستند گلوگاه سلمان رشدی را نشکافت، حداقل سقف دکان خاورمیانۀ هستهای را بر سر آمریکا آوار کرد! و اینچنین بود که «مستر» مالی به یاد آوردند که بازرسی از سایتهای مشکوک منتفی نشده، و تا زمانی که در مورد همه چیز توافق نشود، در هیچ موردی توافق نخواهد شد:
«[…] موضع ما شفاف است و آن هم این است که هیچ فشاری از سوی ما روی آژانس برای بستن پرونده مسائل باقیمانده با ایران ایجاد نخواهد شد.» منبع: رادیوفردا، مورخ 12 اوت سالجاری
بله، حال که موضع ایشان «شفاف» شد، چه بهتر که نیمنگاهی به اوضاع نوکرانشان در جمکران بیاندازیم که بسی «تیره و تار» است. اینان که با تکیه بر موفقیت طرح انقلابی اتحادیۀ اروپا رسماً بساط اوپوزیسیونسازی با تاجزاده و آخوند کروبی را پهن کرده و قلادۀ میرحسین موسوی و ملا ممد خاتمی را نیز گشوده بودند، به ناگاه چرخشان پنچر شد! چرا که محفلنشینان کودتای سبز، عین سگ صحرای کربلا برای سلاح هستهای لهله میزنند، و همۀ اوباش سبز و در رأسشان ملاممد خاتمی، رئیس دکان گفتگوی تمدنها، از فتوی قتل سلمان رشدی حمایت رسمی کردهاند. خلاصۀ کلام اینان رسماً دشمنیشان با «آزادی بیان» را اعلام داشتهاند. و در نتیجه، با ترور ناکام سلمان رشدی دکانشان کساد میشود، و امکان «اتمبازی» هم نخواهند داشت.
حال نگاهی بیاندازیم به اوضاع آندسته از جمکرانیها که گویا اوپوزیسیون نیستند و در دست علی خامنهای دانه میچینند! روزنامههای تندرو و در رأسشان کیهان جمکران رسماً دست به حمایت از تروریسم زدهاند؛ مقامات رسمی نیز پیرامون تأئید و یا انتقاد از عمل تروریستی عملاً به لکنت اوفتاده و نمیدانند چگونه از دامی که فتوای روحالله خمینی بر سر راه حکومت اسلامی پهن کرده پای بیرون بگذارند. از سوی دیگر، حامیان طرح اروپائی برجام، چه در آمریکا و چه در پایتختهای اروپائی بالاجبار ماستها را کیسه کردهاند. اینان مشکل بتوانند در شرایط فعلی به «ساختوپاخت» با کسانی مشغول شوند که در تهران عملاً برای عملیات ترور سلمان رشدی «جشن و پایکوبی» به راه انداختهاند! در این میان شاهدیم که حتی جو بایدن که مسلماً مبتکر اصلی «طرح اروپائی» برجام بوده، در مقام رئیس جمهور آمریکا و دولت مسئول حمایت از جان رشدی، ساعاتی طولانی به لکنت اوفتاد تا سرانجام این عملیات تروریستی را محکوم کند!
بله، همانطور که بالاتر گفتیم، «عدو شود سبب خیر …» اگر این عملیات، در کمال خوشوقتی به مرگ رشدی منجر نشده، چندین و چند قتلعام سیاسی در ردههای مختلف ایران و جهان به ارمغان آورده. از یکسو، دست آزادیخواهان «دروغین» را که با تکیه بر سنتهای بومی و دینی و ایرانینمائی مبلغین استبداد و سیهکاریاند رو کرده. و از سوی دیگر، طرحهای آمریکا جهت تبدیل ایران به سپر بلای سیاستهای خاورمیانهای واشنگتن در برابر مسکو نیز نقش بر آب شده. برخی ترورهای موفق در تاریخ جهان نتایج بسیار سرنوشتسازی داشتهاند، ولی شاید این نخستین بار باشد که یک ترور «ناموفق» چنین نقش تاریخساز و افشاگرانهای داشته است.
-
با اعزام حسن روحانی به نیویورک جهت شرکت در مجمع عمومی سازمان ملل، فضای کشور به صور مختلف و با ترفندهای متفاوت و تبلیغاتی متشنج شده. اینهمه، در صورتیکه سفرهای سالانة احمدینژاد به آمریکا چنین عکسالعملهائی به دنبال نمیآورد. دلیل تنش سیاسی کنونی در ایران، و همچنین ریشة بحران رسانهای پیرامون مسائل سه دهة گذشتة کشورمان در سایتهای وابسته به سیاستهای بیگانه ـ ایرانینما و یا اجنبی ـ کاملاً مشخص است. اینبار علی خامنهای مجبور شده شخصاً «نرمش قهرمانانه» کند، و فراموش نکنیم که برگزاری مذاکرات و مبادلات مستقیم بین دو ساختار حکومت اسلامی و حاکمیت ایالات متحد، هر دوی اینان را تهدید میکند. چرا که، ایندو ساختار، یکی ارباب است و دیگری رعیت؛ و تحت شرایط ویژه ـ طی دوران جنگ سرد و خصوصاً در اوج تخاصمات غیرمستقیم ارتش سرخ با عوامل آمریکا در افغانستان ـ مناسبات فیمابین آمریکا و حکومت اسلامی بر پایة «نبود مناسبات» پیریزی شده.
در عمل، مهمترین ویژگی «روابط» حکومت اسلامی با آمریکا، سرکردة اردوگاه غرب، ادعای نبود همین مناسبات است! به عبارت دیگر، در شرایطی که در همسایگی اتحاد شوروی، حکومت اسلامی بدون حمایت نظامی، اقتصادی و خصوصاً لوژیستیک غرب حتی یک روز هم نمیتوانست در برابر تخاصم مسکو دوام بیاورد، ملایان تحت نظارت واشنگتن، در اوج جنگسرد از روز نخست بنا را بر این گذاردند که با آمریکا هیچ ارتباطی ندارند! و به این ترتیب شعار «نبرد با آمریکا» در نظریهپردازیهای «خیابانی» ملایان تبدیل شد به پایه و اساس سیاستگزاریهای آمریکا از ورای «انقلاب اسلامی» در منطقه!
سوءاستفادهای که از چنین استراتژیای صورت میگرفت کاملاً روشن بود. در دوران «جنگسرد» مبارزه با آمریکا در انحصار مسکو و گروهی از چپگرایان قرار داشت، و گروههای غیرمارکسیست سعی میکردند در مخالفت با آمریکا حد و اندازه نگاه داشته، پای از مراحل مشخصی فراتر نگذارند. چرا که، در صورت عدم حمایت واشنگتن مجبور میشدند به اردوگاه بلشویسم نزدیک شوند و این عمل مسیر «منطقی» منافعشان را مخدوش میکرد. ولی نظریهای که در قفای «انقلاب اسلامی» خوابیده بود، این «بنبست» کارورزانه و ژئوپولیتیک را با تکیة افراطی بر «اسلام و ملا و شریعت» دور زد. در این تبلیغات، اسلام دیگر یکی از ادیان کهن تاریخ بشر نبود، و از منظر تاریخی نیز ابزاری جهت توجیه حاکمیتهای فئودال و خصوصاً خرده سرمایهدار به شمار نمیرفت. در این ایدئولوژیسازی استعماری، تعیین ارتباط بین انسانها در جوامع پیچیدة نوین و معاصر میبایست در ید «اقتدار» دین قرار گیرد. و در این چارچوب استعماری، دین کذا یک ایدئولوژی «ضدامپریالیستی» بود که در متن آن پرسوناژ ملا، عهده دار نقش «چهگوارا» میشد و راه مبارزه با امپریالیسم را مشخص میکرد.
ملایان و اربابان آمریکائیشان با این ترفند و با شعارهای خررنگ کنی از قماش، «آیا کلبة گلی علی یار کارگران است، یا کاخ کرملین»، توانستند هم راه نفوذ اتحاد شوروی را در افکار ضدآمریکائی ایرانیان مسدود کنند، و هم برنامة پشت جبهة جنگ اوباش نانخور آمریکا با ارتش سرخ را در افغانستان پیریزی نمایند. اوباشی که از طریق ایران و پاکستان، با تکیه بر شبکههای قاچاق موادمخدر، بردهفروشی، و خصوصاً دلارهای نفتی و رانتخواری سازماندهی میشدند، تا همچون «فرمانده مسعود مجاهد» ارتش سرخ را از افغانستان بیرون بیاندازند. عملیات گستردهای که نهایت امر پس از یک سلسله جنگهای خانمانسوز، نه صرفاً در افغانستان که در کل منطقه، به سقوط امپراتوری شوروی در مسکو انجامید.
ولی این حکایت گذشتههاست. حکایت همان روزهاست که سازمانهای چپنما همصدا با آخوند، ملیمذهبیهای جیرهخوار آمریکا، حواریون «امام» و لاتهای نمازخوان و … برای اسلام اهداف «جهانی» ترسیم میکردند. همانطور که میتوان حدس زد در این میانه نقش ملا و لاتولوتهائی که همواره از حواریون ملا هستند بسیار کلیدی بود. و امروز نتیجة سیاست «نبرد با آمریکا» را در کشورمان شاهدیم؛ به قدرت رسیدن لاتها در قالب سپاهپاسداران و بسیج از یکسو، و تمرکز قدرت سیاسی و اقتصادی و صنعتی در دست آخوندها و جوجهآخوندها از سوی دیگر.
در چنین شرایطی است که حضور حسن روحانی در نیویورک و احتمال مذکرات مستقیم با آمریکائیان و یا اروپائیان میرود تا بر یک فصل از روابط «آشکار ـ پنهان» انقلاب اسلامی با غرب نقطةپایان بگذارد، و در پی این مذاکرات و نشستوبرخاستهائی که از آن سر برخواهد آورد، فصل جدیدی در فضای سیاسی کشور گشوده شود. پرواضح است که فصل نوین به مذاق آنها که منافع خود و همپالکیهایشان را در خطر میبینند، خوش نیاید. این است دلیل جیغ و ویغ حضرات پیرامون «مذاکرات» حسن روحانی در آمریکا.
ولی در این میانه چند مسئلة بسیار مهم را نمیباید از نظر دور داشت. نخست اینکه، منتقدان روابط با آمریکا صرفاً در تهران نیستند! در عمل، بزهای سرگلة این خیل «مخالف روابط»، در واشنگتن و لندن نشستهاند! بله، فراموش نکنیم که روابط «ناموجود» انقلاب اسلامی با آمریکا، طی بیش از سه دهه کیسههای زیادی را اینوروآنور پر زر کرده. این شرایط در تهران یک آخوند مفلوک و باند اوباش بیترهبری و «نمایندگان» مجلس و اعضای دولت و فکوفامیل اینان را به «رهبری» جهان اسلام نشانده، زننمایان را در جایگاه مدافع حقوق بشر قرار داده، و … و در لندن و واشنگتن شرکتهائی را که در شرایط عادی رقابتی قادر به صدور یک لنگهکفش به ایران نیستند، به دلیل برقراری روابط «زیرزمینی» تجاری با حکومت اسلامی به میلیاردها دلار پول و پله رسانده. روشن است که این خیل منتفعان نمیتواند بیکار بنشیند، خصوصاً که فشار اصلی جهت علنی کردن روابط انقلاب اسلامی با واشنگتن و لندن، اینک از سوی مسکو اعمال میشود؛ و غرب هیچ تمایلی به تغییر این سیاست «پولساز» ندارد.
مسکو که به دلیل بهرهوری آمریکائیها از دینخوئی تودههای متعصب و تحجر فکری حاکم بر آنچه «جهان اسلام» میخوانند، هم در افغانستان شکست خورده، و هم در قفقاز، آسیای مرکزی و خصوصاً خاورمیانه ابزار سیاستگزاریاش به شدت مخدوش شده، از کنار پدیدة «انقلاب اسلامی» به این سادگیها عبور نخواهد کرد. خلاصه بگوئیم، هر دولت و ملتی، و هر سازمان و حزبی در شرایط متفاوت ممکن است با اسلامگرائی خود را تا حدودی هماهنگ کند، ولی حاکمیت مسکو چنین نخواهد کرد. چرا که در این بازی مسکو موجودیتاش را به قمار میگذارد، و تهدید جدی متوجه منافع درازمدت استراتژیک خود خواهد کرد. و به تبعاولی، پس از شکست مفتضحانة آمریکائیها و متحدانشان در سیاستهای منطقهای، اینک مسکو قصد دارد با اعمال بیشترین فشار ممکن بر واشنگتن، خصوصاً پیرامون روابط «ناموجودش» با انقلاب اسلامی از غرب باجگیری کند. باجگیریای که به احتمال فراوان بیشتر ژئوپولیتیک، استراتژیک و لوژیستیک خواهد بود تا مالی و اقتصادی.
در کمال تعجب، استراتژی غرب در مقابله با سیاست نوین مسکو آنقدرها تماشائی و نوآورانه نیست. همان سناریوی نخنمائی است که سالها و سالها در کشورهای مختلف به روی صحنه برده شده، و جدیدترین ویراست آن مربوط میشود به افغانستان، لیبی، مصر، و نهایت امر سوریه! این نمایشنامه، به عادت مرضیه با «مفتضح» کردن عوامل محلی رژیم دستنشانده به صحنه میآید. و پس از آنکه کُنه بیبصیرتی و بزدلی و خودفروختگی این عوامل را با چند مقاله و تحلیل و افشاگری به جهانیان نشان دادند، میرسیم به حضور «مردم!» به عبارت دیگر، بیرون ریختن لاتولوتهائی که در تمامی این نوع رژیمها به صورت موازی و همزمان با محافل امنیتی و نظامی سازماندهی شدهاند، و در این قضایا معمولاً به آنها «مردم» میگویند. این «مردم» میآیند و حسابی «خشم انقلابیشان» را از رژیم حاکم به «نمایش» میگذارند! و زمانیکه این سناریو خوب بازی شد، و بازسازی «انقلاب تودهای» در دیافراگم دوربین خبرنگاران «معدودی» که فقط با اجازة آمریکا حق عکاسی دارند، بخوبی به نمایش درآمد. غرب به دلیل حمایتی که همیشه از دمکراسی به عمل میآورد، به سرعت جهت لبیک گفتن به مطالبات «مردم» که در این میانه «آزادی» میخواهند، چند عروسک کوکی بیاختیار و احمق و شرتیپرتی و کمسواد و پیشساخته را از درون همین رژیم از پستوها بیرون میکشد و به جان ملت از همهجابیخبر میاندازد. و به این میگویند، «انقلاب مردمی!»
در عمل، در دورة خاتمی قرار بود همین سناریو به میدان آورده شود، ولی به دلیل شکست برنامهشان، بالاجبار در افغانستان و عراق جنگ به راه انداختند. و زمانیکه چند سال بعد باز هم میرحسین موسوی در تهران دست به عربدهجوئی زده بود، همین برنامه دنبال شد و قرار بود با کمک خامنهای و لاتهائی که بعدها از رأس خبرسازیها کنار رفتند، و خصوصاً با همکاری احمدینژاد سناریوی کذا اجرائی شود. ولی، هم در دوران خاتمی و هم در هیاهوی میرحسین موسوی به دلیل فروپاشی سیاست بلشویکها در مرزهای شمالی، غرب نتوانست در مورد تغییر رژیم در ایران به اجماع جهانی برسد. مسکو تئوری غرب را مردود دانست و زیر پای عوامل انگلستان و شبکههای آنگلوساکسون در تهران، اصفهان و شیراز کشیده شد. در این دو نمونه، به صراحت دیدیم که اگر همچون کودتای 28 مرداد و یا غائلة 22 بهمن 57 اجماع به وجود آمده بود، با یک سناریوی چند «دیناری» و بازیگران احمقی از قماش میرحسین موسوی و کروبی و خاتمی … چه راحت میتوان «انقلاب» به راه انداخت! ولی اینبار خوشبختانه بلشویکها در مسکو نبودند! و عدم حمایت دولت روسیه از کودتا، زوزة اوباش را خفه کرد، لاتبازیها تمام شد، و مقام معظم دست از پا درازتر کاسة زهرمار، یا همان 4 سال ریاست جمهوری احمدینژاد را سر کشیدند.
اینبار نیز غرب سناریوی دیگری برای ارائه ندارد، و مطمئن باشیم بنیادهای روبهافلاسی که در غرب با رانتخواری و جیببری و بردهفروشی قصد دارند به بهرهکشیهای جهانیشان «ابدیت» بدهند، قادر به ارائة سناریوهای هوشمندانه و پرمغزی نیستند. خصوصاً که آشفتگی خیمة غرب امروز بیش از آن است که خبرگزاریها مخابره میکنند، و نتایج این آشفتگی به مراتب بیش از آن خواهد بود که خیلی از سخنگویان اردوگاه غرب پیشبینی کردهاند. در نتیجه، بازهم شاهد تکرار سناریوی فرسودة اینان هستیم. شیپورهای غرب از روی ناچاری، به همان ابزار مأنوس متوسل شده و در گام نخست دست به افشاگری پیرامون برخی «شخصیتهای» انقلاب اسلامی زدهاند!
در اینجا اگر میگوئیم «انقلاب اسلامی» دلیل دارد، چرا که هر چند برخی افراد در این به اصطلاح «انقلاب» حضور فعال داشتند و هنوز هم عربدة حکومت اسلامی میکشند، گروهها و افراد فراوانی حضورشان مقطعی بود و امروز در هیئت حاکمة فعلی غایباند. در نتیجه، غرب برای تداوم تاراج سنتیاش دست به یک عقبنشینی تاکتیکی زده، تا با کشیدن خط بطلان بر سیاستی که در دهة 1970 بر پایة آن ایران را به ویرانه تبدیل کرد، قهرمانهای جدیدی برای «مردم» ایران بیافریند. جالب اینکه، گروه عمدة این «قهرمانان» همانها هستند که در کنار امثال هاشمی، خامنهای، خمینی و دیگر اوباش خدمتگزار روند سرکوب ملت ایران بودهاند. افرادی از قماش خاتمی، روحانی، و …
خلاصه، حضرات با بیرون کشیدن پروندة برخی «انقلابیون» و به چاپ رساندن پیشینة آنان روی شبکة اینترنت چند هدف مشخص را دنبال میکنند. هدف نخست «شیطانسازی» است، تا از طریق پرده دری، ایجاد نفرت کنند. هدف دوم «فرشتهسازی» است، و برای تبدیل برخی افراد مورد نظر به «فرشته» پای در این پروسه گذاردهاند. فرشتهسازی با کسانی صورت میگیرد که گویا با «شیطانهای» مذکور متفاوتاند، هر چند میدانیم که همکار و یار شفیق اینان بودهاند. خلاصه، در مورد شخصیتهای انقلابی جمکران، اینان پای در همان شیوهای گذاردهاند که پیشتر در مورد پهلوی دوم، ملاعمر، قذافی و بشار اسد اعمال شد. به طور مثال در این هیهات، بیبیسی از طریق انتشار مطلبی در مورد جنگ ایران و عراق، قصد دارد با سلب مسئولیت از لندن و واشنگتن، سنگینی بار ادامة این جنگ را به گردن هاشمی رفسنجانی بیاندازد:
«نمیخواهیم در سایة رژیم فعلی عراق، به هیچ توافقی با بغداد برسیم … و این سری نیست که آن را فاش کنم که صدام حسین توسط میانجیها موافقت کرد طبق مواد و شرایط قرارداد الجزایر و بدون قید و شرط، عقبنشینی کند … ولی ما این پیشنهاد را رد کردیم.»
منبع: بیبیسی، 31 شهریورماه 1392
انتشار چنین اظهارات وقیحانهای، در شرایطی که بسیاری از ایرانیان هنوز در غم عزیزان از دسترفتهشان نشستهاند، و یا هست و نیستشان را در میانة این جنگ از دست دادهاند، جز شعلهور کردن آتش خشم و نفرت ثمر دیگری نخواهد داشت! و از قضای روزگار قصد اصلی و اساسی بیبیسی در این میانه گشودن معضل ادامة جنگ بینتیجه با عراق نیست؛ هدف دامن زدن به همین شعلههای نفرت است. نفرتی که سرمایهداری انگلستان طی سیصدسال گذشته از آن تغذیه کرده، و هنوز هم میخواهد نان همین نفرتفروشی را بخورد.
در اینکه، هاشمی بهرمانی یک موجود وحشی، بیارزش و جنایتکار است، حداقل نویسندة این وبلاگ تردیدی ندارد. ولی در این رابطه حداقل دو سئوال منطقی و اساسی مطرح میشود. نخست اینکه در تحلیل سرنوشت یکی از مهمترین جنگهای استراتژیک قرن معاصر که یکسرش در مسکو بود و سر دیگرش در لندن و واشنگتن، نقش ملای یکلاقبائی که از صدقة سر کودتای ارتش شاه، سوار بر مرسدسبنز سازمان اطلاعات و امنیت پای به حیطة «قدرت» گذارده، چه میتواند باشد؟ دیگر اینکه به چه دلیل این گندهگوئیها و بزرگنمائیها زمانی پای به بنگاه بیبیسی گذارده که اردوگاه غرب به دلیل از دست دادن مواضعاش در سوریه، از تمامی اهرمهای سیاستگزاری در منطقه بینصیب میشود؟ مسلم است که تصمیم به ادامه و یا قطع جنگی با این گسترة منطقهای در ید اکبر بهرمانی نبوده و نیست؛ خمینی هم در این میانه حرفی برای گفتن نداشت. تصمیمات مربوط به این جنگ، ادامة آن، چگونگی اجرای آن، و اهداف و گسترة آن جای دیگری گرفته میشد، و امروز نیز تصمیم معرفی هاشمی رفسنجانی به عنوان مسئول تداوم جنگ از «همانجا» صادر شده.
برای نشان دادن نمونة دیگری از پروپاگاند تخریبی که غرب در مورد نوکران دیرینهاش در ایران آغاز کرده، نگاهی به «بازی اطلاعاتی» در سایت رادیوفردا میاندازیم. این سایت با انتشار مطلبی تحت عنوان «تابستان67، از زمستان57 پیدا بود»، سعی دارد مسئولیت اعدامها در حکومت اسلامی را به گردن «ملت ایران» بیاندازد، تا برخی خودیها همچون ابراهیم یزدی و مهدی بازرگان را که خودفروختگی و تعلقخاطرشان به آمریکا در عمل به اثبات رسیده از این جنایات مبری کند:
«[در مدرسة رفاه] ابتدا قرار بود که ۲۶ تن از زندانیان اعدام شوند؛ ولى، پس از اعتراض ابراهیم یزدى، آیتالله خمینى دستور داد که در نوبت اول فقط چهار تن اعدام شوند.»
رادیوفردا: 29 شهریورماه 1392
آفرین به آقای «نویسنده!» نمیدانیم ایشان خودشان در محضر «امام» حضور داشتند، یا این خبرهای داغ و دست اول را از کبوترهای نامهبر ابراهیم یزدی دریافت کردهاند! ولی کبوترها هر چه گفته باشند، واقعیت این است که نفرتپراکنی در جامعه، که آن روزها توسط شبکة خبررسانی بیبیسی در کمال «سخاوت» صورت میگرفت، در ملتهب کردن آتش خشم تودهای نقش بسیار حساسی بازی کرد. در همین مسیر، رادیو فردا نیز بخوبی از پس کارش برمیآید و اینبار روشنفکری چپ را هدف قرار داده، مینویسد:
«آثار روشنفکرى دهه ۴۰ و ۵۰ ایران […] و نیز دفاع مطلق از دادگاههاى انقلاب در آغاز انقلاب بىشک فضاى سیاسی ـ فرهنگى جامعه را براى بزرگترین جنایت تاریخ زندانهاى ایران در تابستان ۶۷ مساعد ساخته بود.»
همان منبع!
بله، زمانیکه تخم فاشیسم در یک مطلب ظاهراً «روشنگرانه» پراکنده شود، چپ، روشنفکری و خصوصاً «زن» به زیر ضربه خواهد افتاد. باید خدمت ایشان بگوئیم که روشنفکری دهة 40 و 50 ایران بسیار ابتدائی و مستهجن بود، چرا که ریشه و اساس نگرش روشنگرانه در آن غایب اصلی باقی مانده بود. ولی اتفاقاً همین چند روز پیش هم شاهد بودیم که در سخنپراکنیهای خامنهای پیرامون کودتای 28 مرداد 1332، روشنفکران از سوی مقام معظم مورد تهاجم قرار گرفته بودند. البته، این نخستین بار نیست که شبکة خبرسازی و اطلاعاتی غرب، همسو با جیرهخواران اسلامیاش در داخل کشور، پدیدهای به نام «روشنفکری» ایرانی را به زیر ضربه گرفته. ولی اینبار وقاحت رادیوفردا در عمل میدان «جدیدی» میگشاید. میدانی که در آن «روشنفکری» به خشونت و وحشیگری و توجیه اعدام و همراهی با قتلعام زندانیان نیز «متهم» شده.
نخست بگوئیم که پیرامون نقش روشنفکری در جامعة ایران مطالب فراوانی ناگفته باقی مانده، و متأسفانه اینکار در یک وبلاگ عملی نیست. ولی به صورت سربسته همینجا مطرح کنیم که، کشور ایران در عمل فاقد پیشینة شناخته شدة روشنفکری است. در ایران واژة روشنفکر معنای مشخص «ساختاری»، همچون نمونههای غربی و شرقیاش ندارد، و اصولاً مشکل میتوان قشری به نام «روشنفکر» را در سطح جامعه مشخص نمود. این مشکل مسلماً میتواند از منظر تاریخی و اجتماعی ردیابی شود، عملی که متأسفانه هیچگاه صورت نگرفته، ولی شبکة اطلاعاتی و خبرسازی سازمان سیا با این حرفها کاری ندارد. و حال که گروهی از مقامات حکومت اسلامی ارزش کاربردی ندارند، برای شبکه سازمان سیا مهم این است که مسئولیت اعدامهای وحشیانه در ایران، از دوش دولت موقت برداشته شود، و بر گردن افرادی بیفتد که هدف بعدی تبلیغات تخریبی این شبکهاند: چپ، برخی سیاستمداران تندروی «انقلابی» و خصوصاً روشنفکران!
جهت اجتناب از اطالة کلام، همینجا دست به یک جمعبندی کلی میزنیم. به استنباط ما، در وضعیت فعلی که حکومت جمکران دیگر نمیتواند دردی از آلام غرب درمان کند، تلاش لندن و واشنگتن بر چند جبهة موازی متمرکز شده. نخست مسئلة تخریب برخی «مقامات» حکومت اسلامی در میان است. مقاماتی که جملگی پیشینههائی بسیار تاریک دارند؛ عموماً کمسواد و تازهبهدوران رسیدهاند؛ و از طریق بدهبستانهای گاه خونین به قدرت دست یافتهاند. در نتیجه، بیاعتبار کردن اینان همچون بیآبروئی بشار اسد و قذافی و بنعلی و … آنقدرها کار مشکلی نیست. چاپ چند مقاله برای اینعمل «خداپسندانه»کفایت خواهد کرد. همزمان با این پروسة «بیآبروئی»، تبلیغات غرب پیرامون برخی دیگر از «سران حکومت اسلامی» سکوت و مماشات پیشه کرده. شاهدیم که قبیلة لاریجانی، ملیـ مذهبیها، بنیصدر، و شرکاء از روند «رسوائی» در امان ماندهاند. با این سکوت، غرب سعی دارد از اینان که مهرههای اصلی کودتای 22 بهمن 57 بودهاند عامل پیشبرد سیاسی بسازد.
دلیل چرخش سریع غرب در ایران، همچون نمونههای دیگری که در پروسة «بهار عرب» دیدیم، بسیار روشن است. پس از هزیمتی که در پی هیاهوسازیهای «تقلب انتخاباتی» و میدانداریهای میرحسین موسوی در میان وابستگان به لندن افتاد، فضای سیاسی ایران به طور کلی از دست اینان خارج شد، و وحشت عجیبی ساختارهای وابسته به غرب را در ایران فراگرفت. وحشت از اینکه عوامل دیگری، بدون رعایت منافع غرب قصد بهرهگیری از خلاء ایجاد شده و برقراری رابطه با سیاستهای نوین منطقهای داشته باشند. به همین دلیل نیز رسانههای غرب به طور فلهای گروه کثیری از دستاندرکاران وابسته به خود را مورد حمله قرار داده و حتی خارج از به اصطلاح «شخصیتهای» رژیم، دست به افشاگریهای سازمانیافته علیه خانوادة حاجسید جوادی، رهبری سازمان مجاهدین خلق، فدائیان خلق، حزب توده، و غیره نیز میزند.
خلاصة کلام، حال که غرب دیگر نمیتواند با تکیه بر اینان نانی برای خود به تنور بچسباند، چه بهتر که هیچکدامشان «وجههای» نداشته باشند. به این ترتیب حداقل خیالاش آسوده خواهد بود که «دیگران» نیز به سراغ این «تحفههای نطنز» نخواهند رفت!
ولی به شبکة اطلاعاتی و خبرسازی استعمار غرب اطمینان بدهیم که بیهوده آب در هاون میکوبد! برای ملت ایران دهههاست که تشت رسوائی کسانی که شما فکر میکنید «وجهه» دارند، از پشتبامها فروافتاده. چه بهتر که بجای تلاش جهت تطهیر امثال خاتمی و روحانی و فحشکش کردن مسعود رجوی و حاجسید جوادی فکری به حال افلاس خودتان بکنید. برای روشن شدن افلاس آنگلوساکسونها طرح یک سئوال کافی است. اگر یک صرب را برای کشتار چند زندانی مسلمان در یوگسلاوی سابق به زندان ابد محکوم میکنید، به چه دلیل مقالة فردی به نام محمد خاتمی، مسئول تبلیغات جنگ و کسی که از لاجوردی، جلاد اوین «قدردانی» رسمی کرده در گاردین به چاپ میرسد؟ ولی مسخرهبازیهای غرب هر چه باشد، شرایط استراتژیک در ایران از پایه تغییر کرده، ایران در شرایط میرپنج و «کانون اسلام» آقای طالقانی و «مهندس» بازرگان نیست؛ این ژستهای قرونوسطائی دیگر نخواهد توانست در میانة میدان هزارة سوم در ایران سرنوشتساز شود.
-
پس از توافق روسیه و آمریکا در ژنو، و در هم ریختن نقشههای گستردة کاخسفید برای اشغال نظامی منطقه، شاهد چند واکنش غیرمنتظره و تا حدی مضحک هستیم. نخستین مضحکه همچون دفعات پیشین در دکان آمریکائیها به راه افتاد. یانکیها به سرعت دستبهکار شدند و از زبان باراک اوباما، نوکران جمکرانیشان را مورد تهدید حملات نظامی قرار دادند:
«[…]آنان نباید اینگونه برداشت کنند که چون ما (به سوریه) حمله نکردیم، به ایران نیز حمله نمیکنیم.»
منبع: صدای آمریکا، مورخ 24 سپتامبر2013
البته این موضعگیری، در کمال تأسف تازگی ندارد؛ آمریکا پیشتر هم جهت تداوم تنشهای منطقهای تا حد امکان از همدلی و همراهی ملایان، در قالب «تهدید به حملات نظامی» بر علیه ملت ایران استفاده کرده. این استراتژی ضدانسانی که پس از فروپاشی امپراتوری شوروی به مذاق آمریکائیها، خصوصاً در مناطق نفتخیز خیلی خوش آمده، بر اساس «من میگم میزنم، تو هم بگو بفرما!» شکل میگیرد. و جای تعجب نیست که اینبار نیز سناریوی «باشه و بفرما» با عربدههای نماز دشمنشکن علفزار، و مبارزه با «غدة سرطانی اسرائیل» آغاز شود، تا یانکیها بتوانند برای استحکام پایگاه ملایان زبان به تهدید ملت ایران بگشایند.
این همان استراتژیای است که به صورت نظامی و امنیتی در کشورهای عراق، لیبی و مصر به اجرا درآمد، و در سوریه ناکام ماند. در این سناریوی احمقانه، رژیمهای متمایل به آمریکا و همچنین دستنشاندگان عموسام، مورد تهدید «ارباب» قرار میگیرند و با پای گذاشتن در مسیر همین تهدیدها، با هیاهوی تبلیغاتی دست به همکاری میزنند تا نهایت امر سیاستهای مشترک «لندن ـ واشنگتن» بتواند با تغییر مسیر نیروهای نظامی و انتظامی اینکشورها، زمینه را جهت تحویل ساختار «سیاسی ـ امنیتی» به نوکران جدید و مورد اطمینان غرب فراهم آورد. و همانطور که بارها گفتهایم، این است دلیل به راه افتادن بساط «بهار عرب!»
اشتباه نکنیم! تهدیدهای اخیر باراک اوباما نیز به هیچ عنوان ملایان را هدف قرار نداده، همانطور که بلبشوی ایجاد شده در سوریه نیز کاری با بشار اسد نداشت. دیروز صدام حسین و قذافی نقشآفرینی میکردند، و امروز بشار اسد و ملاهای قم و کاشان مهرههای آمریکا برای بازی بر صفحة منطقه شدهاند. برای واشنگتن مسئلة اصلی در این خلاصه میشود که چگونه میتوان با جابجائی این مهرهها زمینة مناسبی جهت ایجاد آشوب به وجود آورد. و از این آشوب، همچون نمونههای عراق، افغانستان، پاکستان و …ابزاری جهت گسترش چپاول منابع طبیعی و نیروی انسانی و بهرهبرداری از موقعیت استراتژیک کشورها به دست آورد. قضیه در همین خلاصه میشود.
دیدیم که چگونه اکبرقاتل «سازندگی» رژیم به اصطلاح دوست و برادر، سوریه را به دروغ و رسماً به کاربرد سلاحهای شیمیائی متهم کرد و نشان داد که تا چه حد در خدمت آمریکا نشسته. دیگر «مقامات» حکومت باغوحش اسلامی نیز در همین راستا عمل میکنند؛ هر چند روشها و پروپاگاندی که در آن گام برمیدارند «متفاوت» بنماید. و همزمان شبکههای خبرسازی وابسته به پنتاگون، رادیوآمریکا، بیبیسی، رادیوفردا و دویچهوله و شرکا که به دلیل همراهی و همسوئیهای «صدا و سیمای» جمکران، شنوندگان پروپاقرص و پرشماری در کشور ایران برای خود دستوپا کردهاند، روغن کافی بر شعلههای این آتش میپاشند.
این بساط «بدهبستان» که طی سه دهة اخیر کشور ایران را از هست و نیست ساقط کرده و ملتی نشسته بر فراز بزرگترین منابع نفتوگاز جهان را به گدائی «اجازة اقامت» در دهکورهها و مخروبههای ناکجاآباد استرالیا انداخته، کنسرتی است جهانی به رهبری آمریکا. ولی اینبار، باراک اوباما به دلیل «شاهکاری» که در سوریه زده، و همچنین در پی عقبنشینی تماشائی لندن در برابر دیدگان حیرتزدة سنای جنگطلب آمریکا، یکجائیاش بدجور به سوزش افتاده. سوزش عقبنشینی در سوریه که عقبنشینی از بسیاری برنامهها در ایران، عراق و افغانستان نیز خواهد بود! این عقبنشینیها یک تغییر «کلان ـ استراتژیک» است، و نهایت امر تبعات اقتصادی ناخوشایندی برای یانکیها خواهد داشت. شاخ وشانه کشیدن اوباما در واقع پیامی است به مسکو. اوباما تلویحا میگوید، اگر فکر کردهاید در ایران هم حاضریم مثل سوریه عقب بنشینیم اشتباه کردهاید!
قدیمیترها مثلی داشتند که میگفت، «فلانی را به ده راه نمیدادند سراغ خانة کدخدا را میگرفت!» حکایت باراک اوباماست که مطالباتی را مطرح میکند که ساختار نظامی و استراتژیک آمریکا قادر به تحققاش نیست. همانطور که دیدیم، واشنگتن پس از دو سال آتشافروزی و لاتبازی، در شرایطی که از همکاری رژیم اسدها و همراهی کامل اسرائیل، فرانسه، انگلستان و لبنان و ترکیه و جمکرانیها برخوردار بود، نتوانست ساختار «اسلامی ـ شورشی» مورد نظر خود را در سوریه به حاکمیت برساند. حال با چه روئی، همین شیرمچل برای ایران، آنهم در مرزهای مستقیم روسیه «تعیین تکلیف» میکند؟! سئوال جالبی است، و شبکههای خبرسازی آنگلوساکسون بجای پرداختن به ریشوپشم حسن فریدون و تحلیل درگیریهای «شبهنظامی» بین طرفداران حجاب و بدحجابان در حوالی «برج میلاد»، بهتر است این قبیل مسائل را از رئیس دولت متبوعشان بپرسند، تا ما بفهمیم «آزادی مطبوعات» در غرب اگر روز و روزگاری صحت داشته، هنوز هم صحت دارد.
دومین واکنش مسخرهای که پروپاگاندیستهای عموسام به راه انداختند، در رادیوفردا به منصة ظهور رسید. رادیوی کذا با پخش یک ویدئو که گروهی فارسیزبان نظامی را در میان مشتی عربزبان نشان میداد، به این نتیجة «خداپسندانه» رسید که «سپاهپاسداران در سوریه به طرفداری از ارتش اسد با اسلامگرایان میجنگد!» به عبارت سادهتر، رادیوفردا همان ادعاهائی را «تکرار» میکند که بیبیسی و جمکرانیها پیشتر «مزمزه» کردهاند! به این عملیات میگویند، پروپاگاند جهت به ارزش گذاشتن نوکران آمریکا در سوریه، به عنوان مخالفان آمریکا!
البته در اینکه حکومت اسلامی به تمامی مناطقی که توسط ارتش آمریکا به آشوب کشیده شده ـ افغانستان، عراق، پاکستان، بحرین و عدن ـ نیروی نظامی ارسال کرده، تردید نداریم. ولی در اینکه این حضرات در محل دست به چه کارها میزنند، آنقدرها مشخص نیست. در هر حال، با نشان دادن چند ریشو در کنار چند ریشوی دیگر مشکل میتوان به نتایج مطلوب رادیوفردا دست یافت!
ماهها پیش که گروهی به اصطلاحان «زائران و مهندسان» ایرانی توسط دولت سوریه دستگیر شدند و به دنبال آن حکومت اسلامی اینان را بازنشستگان سپاه پاسداران معرفی کرد که برای زیارت به سوریه رفته بودند، در مطلبی مفصل عنوان کردیم که حرکت حکومت اسلامی در بحران سوریه به هیچ عنوان نمیتواند در جهت تثبیت و تحکیم یک رژیم لائیک تحلیل شود. و همانجا گفتیم که چنین اعمالی نوعی ضداطلاعات و خبرسازی است؛ خبررسانی نیست و پایه و اساسی هم نمیتواند داشته باشد. چند ماه بعد خبرگزاریهای غرب که دیگر نمیتوانستند در سوریه، همچون موارد عراق و افغانستان و عدن، حضور نظامیهای جمکرانی را «رد» کنند، جهت ماستمالی حضور نظامی اینان دست به مانورهای جالبی زدند.
به ما گفتند این حضرات در سوریه، گردانهای اسلامی سازمان میدهند تا در صورت فروپاشی دولت، این گردانها را به قدرت برسانند! باید قبول کرد که برای سر هم کردن داستانی اینچنین پرماجرا، پروپاگاندیستهای غرب خیلی زحمت کشیده بودند! حکومت اسلامی کجا و این حرفها کجا؟ این حکومت حتی قادر به نگهداری مرزهایاش نیست. گزارشهای رسمی ارتش و ژاندارمری کلکشور حکایت از آن دارد که مرزهای شرقی ایران در عمق بیش از 300 کیلومتر از کنترل نیروهای حکومت خارج شده. و این خود یکی از دلائل آوارگی و کوچ دهقانان خراسان و بلوچستان و سیستان به مناطق درونی کشور است. حال، در تبلیغات یانکیها، این رژیم مفلوک و مفلوج میخواهد در سوریه، یعنی 2 هزار کیلومتر دورتر از پایتخت ایران در یک کشور عربزبان که نه تاریخ مشترکی با ما دارد و نه ارتباطی ویژه، یک رژیم «دستنشانده» هم سر کار بیاورد؟ بله، چنین تناقضاتی زمانی پیش میآید که بلندگوی چرندپرداز استعمار علی خامنهای را با داریوش هخامنشی اشتباه میگیرند!
ولی خوب، باید اذعان داشت که در روزگار آشفتهای زندگی میکنیم. روزگاری که در آن رخدادها به تدریج، نه در ارتباط با هیاهوی رسانهای، که در ترازوی واقعیات معنا و مفهوم میگیرد، هر چند شبکة خبرسازی عموسام هنوز ریشه در فاضلاب دوران جنگسرد نگاه داشته باشد. به همین جهت است که به تدریج شاهد همسوئی هر چه بیشتر ادعاهای جمکرانیان با شبکة هیاهوسازی عموسام هستیم. خلاصه بگوئیم، تا روزی که همچون دوران آریامهر، بیبیسی و رادیوتهران به قول معروف همصدا شده، و در مورد وقایع جهانی به یکنوائی برسند، مسلماً راه درازی در پیش نداریم. با این تفاوت که اینبار دیگر آن ممه را لولو برده و حتی خورده، و علنیشدن همسوئی مسیر تبلیغاتی جمکران با هیاهوی عموسام، فقط به معنای نوشیدن جام زهر برای بسیاری «دولتمردان» داخلی و خارجی خواهد بود.
و اما آخرین رخداد «بامزه» و بسیار جالب را که عقبنشینی انگلستان از صحنة جنگسازی به وجود آورد، هر چند آنقدرها هم اهمیت استراتژیک نداشته باشد، از دست ندهیم. روسای دیپلماسی ایالات متحد و انگلستان امروز ـ 16 سپتامبر 2013 ـ به فرانسه آمدند. و به سیاق دهنکجی به دولت و ملت فرانسه، بجای ملاقات با وزیر امورخارجه و یا نخستوزیر، مستقیماً به کاخ ریاست جمهوری رفتند! عملی که به معنای دور زدن وزارت امور خارجه، وزارت کشور و حتی وزارت دفاع فرانسه است. اینان به زبان بیزبانی به دولت فرانسه گفتند: «بگو بابات بیاد!» و اما پس از ادای بیاحترامی «متحدان» آنگلوساکسون، به ملت فرانسه، رئیسجمهور اینکشور با اهنوتلپ اعلام کرد، «چنین نتایج بزرگی در سوریه به دلیل دیپلماسی فرانسه به دست آمده!»
بحث در مورد ادعای فرانسوا اولاند را به تحلیلگران فرانسوی واگذار میکنیم، ولی چنین «نتایج» بزرگی را فقط همین رئیسجمهوری میتوانست برای کشور فرانسه کسب کند! رئیسجمهور سوسیالیست حکومت لائیک فرانسه که تا پیش از انتشار خبر توافق «روسیه ـ آمریکا» میخواست ارتش «جمهوری» پنجم را برای حمایت از مشتی لاتولوت اسلامگرا و جهادگر مغربی و لیبیائی به جنگ یک رژیم لائیک بفرستد! مواضعی که برخورد ژیسکار دستن، رئیس جمهور وقت را با دولت شاپور بختیار به یادمان میآورد. بعضی اوقات از اینکه در این دنیا یک خارجی باقی ماندهام عمیقاً احساس رضایت میکنم.
-
سایة شوم جنگسازیهای استعماری به تدریج از افق کشور سوریه میگریزد. با این وجود فراموش نکنیم که دور شدن سایههای جنگ از فروپاشی پروژههای «سوریائی» لندن ناشی میشود، و به دلیل همین فروپاشی دست واشنگتن در حنا اوفتاده. هر چند پس از عقبنشینی لندن، برای باراک اوباما راهی جهت «تأئید» دلائل فرضی جنگطلبیها باقی نمانده، برای کاخ سفید راه بازگشت از ماجراجوئی در سوریه هنوز هموار و مهیا نیست. آمریکا در این میانه گریباناش گیر افتاده، و تا تغییر چهرة جنگطلبیاش در منطقه، راه درازی در پیش خواهد داشت.
اینک هیئت حاکمة ایالات متحد میباید چهرة جنگطلبانة واشنگتن را که در پس صلحدوستیهای ظاهری اوباما و جایزة صلح نوبل وی پنهان شده بود، با صورتک دیگری بپوشاند. و ساختوپرداخت چنین صورتکهائی، زمانیکه روابط بینالملل اینچنین در جوشوخروش اوفتاده، کار سادهای نیست. شاید به این دلیل باشد که کاخسفید به پروژة نظامی پیشنهادی روسیه ـ خاورمیانة عاری از سلاحهای کشتار جمعی ـ اینچنین روی خوش نشان میدهد! به مصداق لنگهکفش کهنه در بیابان غنیمت است، صورتک مخالف سلاحهای کشتار جمعی برای حاکمیت ایالات متحد در این وانفسی غنیمتی است.
ولی صورتک نوینی که آمریکا میباید جستجو کند، و بالاجبار میباید جایگزینی برای صورتک انگلیسی «اسلامگرا ـ شورشی» رایج باشد، ویژگیهائی دارد که در هر کشور کلیدی منطقه سیر و سیاقی از آن خود خواهد داشت. ویژگیهائی که در همین خلاصه سعی در برشماری فهرستوارشان خواهیم کرد.
این صورتک مسلماً میباید «انزواشکن» باشد تا واشنگتن با پنهان شدن در قفای آن بتواند خود را از انزوائی که پیروی کورکورانه از منویات «اخیر» انگلستان در منطقه برایاش به همراه آورده بیرون بکشد. چرا که کوبیدن بر طبل اسلامگرائی، خدادوستی، ملاپرستی، و حواله کردن ملتها و نیازهایشان به مذاهب و مساجد، دیگر کارساز دیپلماسی منطقهای واشنگتن نخواهد شد. به استنباط ما در ماههای آینده آمریکا تلاش خواهد کرد روابط نوین خود را بر پایههائی «امروزیتر» در منطقه جاسازی نماید، تا بتواند با تکیه برآنها به سرعت خود را از چنبرة سنتپرستیهای معمول انگلیس نجات دهد. ولی ساختوپرداخت چنین روابطی زمانیکه میباید از طریق همراهی با رژیمهای منطقه خود را پرداخت نماید، مشکلآفرین میشود. چرا که با نیمنگاهی به ماهیت و جوهرة رژیمهای منطقه میتوان دریافت که اکثر آنها از ریشه و پایه و به طرق مختلف به شبکههای سنتپرستی منطقهای لندن وابستهاند.
شاید به همین دلیل انگلستان در چرخش اخیر توانست با آرامش و بدون خسارت سیاسی «علنی»، پای از حیطة جنگطلبیها در سوریه بیرون گذارد، ولی آمریکا و خصوصاً فرانسه که به عنوان پیشکار انگلستان پشتدر گیر افتاده، نتوانستند چنین کنند. آمریکا به دنبال بهانهای جهت توجیه «مواضع جدید» کاخسفید میگردد، به صورتیکه در صحنة بینالمللی شکست استراتژیکاش علنی نشود؛ و فرانسه که حتی از امکانات ایالات متحد هم بیبهره است، هنوز از زبان وزیر امور خارجهاش ضرورت حملة نظامی به سوریه را «مزمزه» میکند! ولی در عمل، دیگر «حملهای» در کار نخواهد بود، چرا که زمینة عملیات نظامی بکلی از میان رفته.
و در این مقطع نگاهی به رژیمهای منطقه خالی از لطف نخواهد بود. نخستین رژیمی که حداکثر ضربة عقبنشینی لندن را متحمل خواهد شد، حکومت اسلامگرایان فکلکراواتی در آنکاراست. آتاترکیهای فعلی، هر چند فکلوکراوات آتاترک را هنوز بر گریبان «حفظ» کردهاند، با نگرش آتاترک در روزهای نخستیناش فاصلة فراوان دارند. آنزمان که آتاترک با دستهای گرم و پرمحبت انگلستان بر کشور ترکیه حاکم شد، اهداف لندن هم با سالهای «جنگسرد» فاصلة زیادی داشت و هم با شرایط فعلی. لندن در آن روزها تلاش میکرد تا با ارائة تصویر «روشنفکر» از حاکمان نوینی که در ایران و ترکیه به قدرت رسانیده بود، از خطر روشنگری مارکسیستها که تحت الهامات انقلاب اکتبر و تحولات اروپای شرقی فعال شده بودند جلوگیری کند. و به همین دلیل آن روزها تکیه کلام آتاترک این بودکه، «علوم قابلاتکاءترین اهرم زندگانی بشر است!» باید دید اردوغان و عبدالله گل در اینمورد چه نظری دارند!
به همچنین، در همان دوران کمال آتاترک میگفت: «جنگ یک جنایت است، مگر اینکه موجودیت یک ملت در خطر اوفتاده باشد.» و اینک که شاهد اوجگیری شعلة آتش «جنگطلبیهای» آنکارا پیرامون بحران سوریه هستیم، این سئوال مطرح میشود که آیا حاکمان ترکیه برای حفظ موجودیت یک ملت میخواستند به سوریه لشکرکشی کنند، یا دلائل دیگری وجود داشت؟ و اما آخرین اظهاراتی که از آتاترک در دست باقی است، مخالفت صریح وی با اسلامگرائی است:
«[…] اگر تحمل دمکراسی و آزادی بار گرانی است بر دوش شما، اگر هنوز به خلیفه و خلیفهگری دل بستهاید و نمیتوانید معنا و مفهوم ملت را درک کنید، برده باشید، و در انتظار شیخالاسلام تا برایتان قانون بگذارد. هرآنچه گفتهام فراموش کنید و مجسمههایم را فرواندازید!»
تفاوت میان استراتژیها، پروپاگاندها و ساختارها در همین چند سطر به صراحت خود را نشان میدهد. باید پرسید با این «میراث» آتاترکی و با آن سیاست شترگاوپلنگ آخوندی که اینک بر ترکیه حاکم شده، اینکشور در ارتباط با استراتژیهای نوینی که ایالات متحد و انگلستان بالاجبار به کار خواهند گرفت چه خواهد کرد؟ امروز، سرمایهداری غرب، در سرحدات آناتولی و ارمنستان بر سر حفظ موجودیتاش، در مصاف و «نبرد مقدس» با بلشویسم ننشسته، این سرمایهداری نوین روسیه است که مرزهای منطقهایاش را تهدید میکند. و در برابر چنین تهدیدی دستیازیدن به اهرمهای مأنوس «جنگسرد» و یا پوپولیسم «روشنگر و علمینمای آتاترکی» دیگر کارساز لندن و واشنگتن نخواهد بود.
اگر در ترکیه، نه انگلستان و نه آمریکا دیگر نتوانند به قول آتاترک، بر «شیخالاسلام» تکیه کنند، و اگر مهرههای دوران «جنگسرد» و طالبانیسم آمریکائی از قماش اردوغان و گُل نیز پاسخی به نیازهای استراتژیک غرب نیستند، پس تکلیف ترکیه چیست؟ این سئوال در شرایط فعلی بیجواب باقی مانده و دقیقاً جهت به تعویق انداختن پاسخ به همین چالشها بود که ترکیه با همکاری آشکار و پنهان «پدران سازمان ناتو» از جنگ افروزی در سوریه حمایت میکرد. جنگ سنگری میشد، تا ترکیه با پنهان شدن در آن فلسفة وجودیای برای دوام و بقای رژیم سیاسیاش بجوید. و دیدیم که این «سنگر» چه سهل و آسان فروریخت.
از سوی دیگر، استراتژهای روسیه نمیپذیرند که ترکیه به عنوان «بز سر گلة» کشورهای ترکزبان سابقاً شورائی در مسائل منطقهای میدانداری کند و دست به صحنهگردانی بزند. اگر چنین نقشی پس از فروپاشی اتحادشوروی آب به دهان غرب انداخت، روسیه از دیر باز تکلیف خود را با این استراتژی روشن کرده. از منظر مسکو این تز از جمله تزهای «ضدروسی» است. و نتیجتاً پیرامون عملی کردن این «تزها»، لندن و واشنگتن نخواهند توانست بیش از اینها پافشاری کنند. به عبارت سادهتر، اگر پایان جنگسرد ترکیه را از جایگاه فرمایشی «صلحدوستی» فروانداخته، پروژههای پساشوروی غرب نیز نتوانست نقش دیگری برای اینکشور دستوپا کند. به همین دلیل بود که بعضیها در پایتختهای غرب و خصوصاً در محافل آنکارا و استانبول دل به دکان جنگ بستند، دکانی که خوشبختانه «تعطیل» شد.
امروز ترکیه از بستر گرم و نرم استراتژیهای نظامی سازمان ناتو بر زمین سرد منطقه «سقوط» کرده. نه تاریخ استعماری عثمانی برای اینکشور جایگاهی در میان ملتها تأمین میکند، و نه حمایت نظامی غرب از موجودیتاش همچون دوران گذشته میتواند بیدریغ و دستودلبازانه باشد. و هر چند عجیب بنماید، امروز تنها ریسمانی که رژیم سیاسی ترکیه را سر پا نگاه داشته، چیزی نیست جز ارتباطی که همجواری اینکشور با روسیه به وجود آورده! و شاید این یکی از دلائل واقعی آرامش فعلی لندن پیرامون تحولات نوین منطقهای باشد! به عبارت دیگر، حفظ آرامش در مرزهای آبی روسیه، همکاری مسکو را با لندن در ارتباط با رژیم سیاسی حاکم بر ترکیه الزامی خواهد کرد؛ روسیه نیز راه دیگری جز این ندارد.
در کمال تعجب، علیرغم موضعگیریهای ظاهراً «متفاوت» حکومت اسلامی در برابر بحرانسازیها در سوریه، حکومت جمکران نیز در این مقطع سرنوشتی مشابه آتاترکیهای آنکارا خواهد داشت. حکومت جمکران که طی سالیان دراز، در پوشش به اصطلاح «مذاکرات هستهای» تمامی سعی خود را جهت به ارزش گذاردن استراتژیهای لندن به کار گرفته بود، امروز با عقبنشینی انگلیس دستهایاش خالیتر از آن است که بتواند سقوط استراتژیک لندن را در برابر مسکو، بدون قبول فروپاشیهای داخلی تنظیم نماید. ولی، برای دریافت جزئیات این فروپاشیها میباید زمان بگذرد.
به قدرت رساندن باند «امنیتیها» در پوشش «دولت منتخب» روحانی، تلاشی بود از جانب لندن جهت تحکیم پایههای استراتژیک انگلیس در ایران. با این وجود مشکل میتوان قبول کرد که هم روسیه تعجیل لندن را در به قدرت رساندن این «باند» به صورت بیقید و شرط مورد حمایت قرار دهد، و هم جناح آمریکائی که نهایت امر بازندة اصلی این بدهبستان شده مدت زمانی طولانی سکوت اختیار کند. از سوی دیگر، دولت روحانی، همانطور که اخیراً مسئلة سانسور وزارت ارشاد هم نشان داد، نه از زمینه و استعداد کافی جهت باز کردن فضای سیاسی و هنری و فرهنگی ایران برخوردار است، و نه پیرامون مسائل کلیدی اقتصادی، مالی و خصوصاً نفتی، خارج از همیاری با غرب راهخروج دیگری میتواند جستجو کند. و پر واضح است که ارتباطات مالی و اقتصادی «دولت منتخب»، به دلیل وابستگیهای محوری به اقتصاد انگلستان، به احتمال زیاد مسکو را خارج از مسیر «کامیابیها» قرار خواهد داد. و اگر به این روند «ناخوشایند» عدم رضایت یانکیها را هم بیافزائیم، عکسالعملها در این میانه قابل پیشبینی میشود. پس اینبار نیز همچون نمونة ترکیه موجودیت رژیمی اسلامگرا، پوسیده و مستبد که با بیشرمی تمام صفت مستبدانة خود را نیز انکار میکند، در کف مسکو است. به عبارت دیگر، روابط روسیه با انگلستان سرنوشت آخوندیسم خونخوار در ایران را رقم خواهد زد.
در همسایگی سوریه، شاید لازم باشد از عراق هم چند کلامی بگوئیم. عراق پس از حملة نظامی آمریکا و انگلستان، آنهم تحت عنوان حمایت از «دمکراسی» هیچگاه نتوانست از بستر نقاهت سر بردارد. عراق بیمار است، و نسخة مبارزه با این بیماری وخیم که هر روز عمق بیشتری میگیرد مسلماً بر سر نیزة خونین ارتش و نیروهای انتظامی دستنشانده نبشته نشده. عراق فقط در شرایطی خواهد توانست آرامشی دوباره و نسبی بیابد که در مرزهای شرقی و شمالی، خصوصاً با ایران و ترکیه و سوریه ثبات سیاسی تبدیل به سکة رایج شود. در غیراینصورت بحرانهای سیاسی، نظامی و امنیتی منطقه بهترین خفیهگاه خود را در شرایط نابسامانی خواهند جست که فروپاشانی و خلاء حاکمیت در عراق به وجود آورده.
هر چند نظام رسانهای مسخرة آنگلوساکسون در مورد عراق، مصائب این ملت و مشکلاتی که حملة وحشیانه و غیرقانونی انگلستان و آمریکا بر این ملت تحمیل کرده، سکوت میکند، و چنین مینمایاند که گویا هیچ خبری در عراق نیست، اینکشور عملاً تبدیل به مرکز توطئة قدرتهای بزرگ بر علیه ملتهای منطقه شده. این خدمتی است که جرج بوش، رئیسجمهور «منتخب» ایالات متحد به جهان غرب کرد و در راه تحقق آن صدها هزار انسان را هم در عراق و هم در کشورهای همجوار از هست و نیست ساقط نمود.
امروز آمریکا با چه ابزاری خواهد توانست چهرة پلید خود را در برابر ملت عراق «تزهیب» کند؟ با چه ابزاری خواهد توانست در برابر ملتی که شاهد اینهمه جنایات و وحشیگری بوده، تصویر بهتری از خود ارائه دهد؟ بیرودربایستی بگوئیم، مشکلترین سناریوی منطقهای آمریکا میباید بر صحنة عراق به روی پرده برود، آنهم در شرایطی که کمترین شانس پیروزی را خواهد داشت. شاید به همین دلیل بود که هیئت حاکمة ایالات متحد با دستپاچگی باراک اوباما ـ تنها سناتوری که به تهاجم نظامی به عراق رأی منفی داده بود ـ را با آرای فراوان از صندوقها بیرون کشید و او نیز از نخستین روزهای تصدی پست ریاست جمهوری، ارتش آمریکا را سریعاً از عراق خارج کرد.
ولی این کفایت نخواهد کرد. خروج ارتش آمریکا از عراق فقط یک تاکتیک ظاهری است؛ ساختارهای نظامی، امنیتی و انتظامی و خصوصاً زیرساختهای اقتصادی و نفتی کشور تماماً در دست کارشناسان آمریکائی باقی مانده. و تا زمانیکه نقش دوگانة «انگلیس ـ آمریکا» در تعیین سرنوشت ملت عراق به طور کلی از پایه و اساس دیگرگون نشده، و عراق پای در روابط مشخص منطقهای و ارتباطات واقعی و مسئولانه با قدرتهای بزرگ خصوصاً روسیه و چین و هند نگذاشته، تنش و تشنج بر سرزمین عراق حاکم باقی خواهد ماند. و چه بسا که این تنشها به همسایگان عراق از جمله ترکیه، سوریه و ایران نیز سرایت کند. در نتیجه، به استنباط ما و برخلاف سکوت مزورانة لندن و واشنگتن در مورد عراق، بازی منطقه نه با کارت سوریه، ایران و ترکیه که با کارت عراق میباید آغاز شود. کارتی که به دلیل آغشتگیاش به نفت و گاز و مسائل استراتژیک خلیجفارس، یانکیها آن را مشکل از جیب بیرون خواهند کشید.
در کنار کشورهائی همچون ترکیه، ایران و عراق که فروپاشانیهای دهههای اخیر ساختارهای سیاسیشان را در هم ریخته، و جایگزینی ساختارهای نوین در آنها کار بسیار مشکلی به شمار میآید، تغییرات سیاسی منتج از عقبنشینی انگلستان در سوریه، در کشورهای دیگر نیز خود را نشان خواهد داد. شیخنشینهای خلیجفارس، خصوصاً قطر، کویت و بحرین و … و همچنین سلطاننشین عمان و اردن نیز که از جمله دیربازترین ساختارهای وابسته به انگلستان به شمار میروند میباید با شرایط نوین خود را هماهنگ کنند.
پیرامون روابط فلسطین و اسرائیل نیز فقط به صورت خلاصه بگوئیم، ادامة وضعیت «رویائی» فعلی به هیچ عنوان امکانپذیر نیست. هیئتهای حاکمه در اسرائیل و فلسطین هیچکدام علاقمند به آغاز مذاکرات صلح نیستند، و در صورت آغاز چنین مذاکراتی هیچکدام نمیخواهند که این نشستها به نتیجهای دست یابد. چرا که، قدرتهای غرب که پشت سر هر دوی این ساختارها پناه گرفتهاند منافع خود را در ادامة تنش منطقهای میجویند. ولی این صورتبندی «رویائی» که دیرزمانی است ملتهای اسرائیل و فلسطین را به گروگان شرکتهای فروشندة سلاح در آمریکا تبدیل کرده و برای رهبران ایندو کشور وسیلة درآمد و لاتبازی شده و صلحدوستیهای نمایشی یانکیها و نمایندگان یمین و یسارشان را به اثبات رسانده به آخر خط رسیده. صلح «اسرائیل ـ فلسطین» یک الزام منطقهای است و اگر رهبران ایندو کشور که تمامی تلاشهای صلح را به نفع اربابان ینگهدنیائیشان ابتر میکنند، دست از توطئه بر علیه ملتها برندارند، به سادگی از کار برکنار خواهند شد. قضیه به همین سادگی است که میگوئیم.
به طور کلی، باید اذعان داشت که عقبنشینی لندن در منطقه، شرایط نوینی به وجود آورده که در سطور بالا به صورتی فشرده گوشهای از آن را شکافتیم. تلاشهای نوین مسلماً در روزهای آینده از جانب آمریکائیها و حتی انگلیسیها آغاز خواهد شد. به استنباط ما این تلاشها تماماً میباید در راستای تغییر صورتک رایج ایندو قدرت استعمارگر و جنایتکار در منطقه باشد. ما هم مطلب را در همینجا خاتمه میدهیم، و امیدواریم که در مطالب آینده دادههای منطقهای بیشتری در اختیار داشته باشیم و بتوانیم گسترة بیشتری از این تغییرات را بررسی کنیم.
-
پس از برگزاری نشست «ژـ 20» در سنپترزبورگ، و بدهبستانهای پشتپرده که از چند و چون آن احدی مطلع نیست، نام و مشخصات قربانیان «تغییر» سیاست بینالملل در کشور سوریه به تدریج از هالة ابهام بیرون میآید. و به استنباط ما در این میانه، اگر حکومت اسلامی تنها قربانی نباشد، مسلماً مهمترینشان خواهد بود.
پیرامون «ارتباطات» ویژة حکومت اسلامی با دولت بعث سوریه پیشتر به تفصیل نوشتهایم، و به طور خلاصه میگوئیم ایندو تشکیلات فقط و فقط به دلیل وابستگی مشترکشان به سیاستهای خاورمیانهای لندن در کنار یکدیگر نشسته بودند. بین حکومت اسلامی و بعث سوریه جز وابستگی به لندن هیچ ارتباط منطقی و ساختاری وجود نداشته و ندارد. در نتیجه، اسطورة مسخرهای که نظام رسانهای غرب از ماهها پیش در مورد روابط خیلی نزدیک «دمشق ـ تهران» در بوق گذاشته، فقط جهت پاسخگوئی به پرسشها و نیازهای منطقهای لندن ساخته و پرداخته شده. از منظر کلی، این همان ارتباطی است که پیشتر بین شیخنشین امارات و تهران نیز برقرار بود، و دیدیم که با ابتر شدن مجموعهای از سیاستهای منطقهای چگونه «شکرآب» در رابطة «تهران ـ دوبی» اوفتاد.
با این وجود، بحران سوریه ابعادی به مراتب فراگیرتر و جدیتر دارد، و نمیتوان تجربة اماراتی جمکرانیها را با خسارات فروپاشی ارتباطات «دمشق ـ تهران» به قیاس کشید. در این فروپاشی چند مسئله مطرح خواهد شد که مهمترینشان نقش شاخهای از سیاست انگلستان است که پرچمدار اصلی آن در منطقه حکومت اسلامی است. این سیاست به طور کلی از میان خواهد رفت و تلاشهای هولهولکی و گاه ناشیانه که طی چند روز گذشته در تهران و در برخی سایتهای «خبری» جهانی شاهدیم، در واقع واکنشی است به همین فروپاشی سیاستهای منطقهای لندن. فروپاشیای که اینک غیرقابل اجتناب شده.
در واکنش به این فروپاشی، نخستین هیاهوئی که توسط شبکههای مختلف در ایران اشغالشده به راه افتاد، بر تحلیل اظهارات هاشمی رفسنجانی ـ کاربرد سلاحهای شیمیائی توسط حکومت سوریه ـ تکیه داشت. باید بگوئیم، علیرغم اظهارات به اصطلاح موثق و مستدل آقای رفسنجانی، ما مطمئن هستیم ایشان به هیچ عنوان نمیدانند که در سوریه چه میگذرد. راستش را بگوئیم، احدی از آنچه در سوریه میگذرد اطلاعی ندارد، چه حملة شیمیائی رخ داده باشد، چه اینکار اصلاً صورت نگرفته باشد. در عمل، پس از حوادث 11 سپتامبر، فروانداختن افکارعمومی جهان در ابهام نسبت به رخدادهای نظامی، سیاسی و اجتماعی در بسیاری از کشورها، به یکی از پایهایترین سیاستهای سرکوب جهانی تبدیل شده. سیاستی که به رهبری ایالات متحد در سطح جهان به مورد اجرا درمیآید.
به صورتی که، در مورد هیچیک از کشورهای جهان که به نحوی از انحاء درگیر چالشهای امنیتی و نظامی هستند، در عمل هیچ خبر موثقی در دست نداریم. البته، «رئیس» مجمع تشخیص مصلحت «نظام» که سالها و سالهاست نان همین «ابهام» تحمیلی بر ملتها را جویدهاند، و از طریق همکاری با استعمارگر به «آقائی» و دولتمداری رسیدهاند، مسلماً از این جزئیات بیش از ما آگاهی دارند.
پس باید پرسید به چه دلیل ایشان میخواهند در سخنرانیشان چنین القاء کنند که حملة شیمیائی صورت گرفته؟ مسلماً اگر روابط حکومت اسلامی با بعث سوریه آنقدرها گرم و داغ میبود که رسانههای غرب آن را در بوق انداختهاند، آقای رفسنجانی با اینهمه بیرغبتی و کملطفی نسبت به عملکرد یک دولت به اصطلاح «دوست و برادر» اظهار نظر نمیفرمودند. و سعی میکردند جنایت فرضی را لاپوشانی کنند. بله، مسئلة «اظهارات رفسنجانی» همان دم خروس است که از زیر عبای حکومت اسلامی بیرون زده. این حکومت هیچ ارتباطی با دولت بعث سوریه ندارد، و با فروپاشی قریبالوقوع شبکة استعماری لندن در منطقه، ارتباطات «ویژهای» که تاکنون نیز وجود داشته به سرعت از میان خواهد رفت. و به همین دلیل اکبر رفسنجانی ترجیح میدهد که دست پیش گرفته، از دولت سوریه و عملکردهای نظامی و امنیتی منسوب به ایندولت هر چه بیشتر «فاصله» بگیرد. برخلاف جفنگیات کیهان و دیگر رسانههای جمکرانی، رئیس تشخیص مصلحت دچار «آلزایمر» نشده، حواساش خیلی هم خوب کار میکند. خلاصه بگوئیم، رفسنجانی در «پیامی» که به اینصورت «مخابره» کرده و توسط بسیاری سایتها و شبکهها مورد «استفاده» قرار گرفته، حمایت تام حکومت اسلامی از بمباران سوریه توسط نیروهای نظامی آمریکا را رسماً «ابلاغ» کرده!
ولی این «موضعگیری» جنجالی که ظاهراً بسیار «زیرکانه» مینماید، از قضای روزگار با مسئلة قتلعام اعضای سازمان مجاهدین خلق در شهرک اشرف نیز تقارن زمانی یافته. همانطور که بالاتر در مورد عدم آگاهی از شرایط سوریه گفتیم، از مسائل عراق نیز کسی هیچ نمیداند. از طریق برخی شبکهها که معمولاً نانخور یانکیها به شمار میروند ادعائی مطرح شده؛ نه خبرنگاری از محل دیدن کرده، و نه عکس و تفصیلات و گزارشات موثقی در دست است. جالب اینکه، برای روشن شدن واقعیات نمیتوان به رهبری سازمان مجاهدین خلق نیز تکیه کرد. اینان تکلیفشان روشنتر از این حرفهاست. این حضرات حتی حاضر نشدند وزنة ترور لاجوردی، جلاد اوین را ـ این فرد توسط عوامل سپاه پاسداران در بازار تهران به قتل رسید ـ از دوش حکومت اسلامی بردارند. لاجوردی و صیاد شیرازی در عمل تنها کسانی بودند که به صراحت میتوانستند مسببین و آمران قتلعام سالهای 1360 و کشتارهای جمعی کردستان ایران را معرفی کنند. با ترور ایندو رد یابی این جنایات عملاً غیرممکن شد.
در نتیجه، آنچه ما از رخدادهای اردوگاه اشرف میدانیم این است که گروهی افراد گویا «اعدام» شدهاند. افرادی که نه نام و نشان دارند، نه کارت شناسائی؛ هیچ! خلاصه بگوئیم، اگر گنجشکهای شهرک اشرف را قتلعام کرده بودند، مسلماً بیش از اینها «جزئیات» در دست داشتیم؛ جالب است، نه؟!
جالبتر اینکه، پس از انتشار خبر این جنایت هولناک، اوباش حکومت اسلامی، و در رأسشان سپاه پاسداران و بسیج مستضعفان با صدور اطلاعیههای «رسمی» این «عمل انقلابی» را مورد «تقدیر» هم قرار میدهند! ناظر منطقی در پس این نمایشنامة مهوع چه میبیند؟ همینجا نیست که بازهم «بده بستان» بین آچار فرانسههای کودتای 22 بهمن 57 به صراحت خود را نشان میدهد؟ همینجا نیست که «سازمان» میبرد؛ «آخوند» میدوزد؟!
پس از آنکه سپاه و لشکر لاتولوتها از این «اعدامهای انقلابی» تقدیر به عمل آوردند تا شیرین عبادی هم نانی به کف آرد، نوبت رسید به اوباش عمامه بر سری که نماز دشمنشکن جمعه به راه میاندازند و در رأسشان آخوند احمدخاتمی:
«[…] ضمن تشکر از فرزندان غیور انتفاضه شعبانیه که به منافقان جنایتکار در پادگان اشرف حمله کردند، [و] 70 نفر از سران آنها [را] به جهنم واصل [کردند] […] فرمانده ترور شهید صیاد هم در این عملیات به جهنم واصل شد […]»
منبع: فارس نیوز، مورخ 6 سپتامبر 2013
همانطور که میبینیم، یک آخوند با استفاده از منبر و محراب و احساسات مذهبی تودههای مفلس، هنگام برگزاری به اصطلاح «نمازجمعه»، آنهم در دانشگاه به تقدیر از «جنایت» مشغول است. حال این سئوال مطرح میشود که ایشان چگونه فرماندة عملیات ترور «شهید» صیاد را میشناختند؟! تا آنجا که ما میدانیم دولت جمکران هرگز عاملان ترور صیاد شیرازی را شناسائی نکرده بود، پس احمد خاتمی این اطلاعات دقیق را ازکجا به دست آورده؟ برای پاسخ به این پرسش باید ببینیم ارتباطاتی که به احمدخاتمی امکان میدهد نام عامل این ترور را بشناسد، از چه طریق با «سازمان مجاهدین خلق» ایجاد شده؟ از این گذشته، جنایت اردوگاه اشرف چه رسانهای باشد و چه «صحت» داشته باشد، با های و هوی و «بهبهوچهچه» لاتهای بیترهبری پیرامون این کشتار، اگر سازمان ملل همچون مورد سلاحهای شیمیائی عراق، یک گزارش «رسمی» هم از این جنایت ارائه دهد، منطقاً انزوای رسانهای بیشتری برای حکومت اسلامی تأمین خواهد شد و زمینة بهتری برای سرکوب فراهم میآید. به عبارت دیگر مشتی لات در داخل و خارج مرزها تمام تلاششان را بر این متمرکز کردهاند که با «اخوتف» خبر بسازند، و با باد انداختن در بادبان تبلیغاتی سازمان سیا، ملت ایران را هر چه بیشتر در انزوای مالی و اقتصادی نگاه دارند تا این حکومت سر پا بماند.
ولی خوشرقصی محفل کودتا برای لندن و واشنگتن به این مختصر محدود نمیشود؛ این محفل به دو شاخة کاذب تقسیم شده. در شاخة اول باند رفسنجانی و حسن خمینی را میبینیم که به بمباران سوریه توسط آمریکا دل بستهاند و در این مسیر میخواهند میراثدار «پدر طالقانی» و باند رجوی هم بشوند. برای دریافت تحرکات شاخة مذکور نیم نگاهی به اظهارات حسن خمینی در سایت ایسنا، مورخ 6 سپتامبر2013 کفایت میکند. نوة خمینی دجال به کفن طالقانی دخیل بسته و به گروه رجوی بفرما میزند که «بیائید با هم گام برداریم.» اما شاخة دوم محفل را نظامیان جمکران و ائمة جمعه و اوباش بیت رهبری تشکیل دادهاند. اینان میخواهند با ارائة تصویر سبع و جنایتدوست از حکومت «محبوب» و مردمی، زمینة مناسبی جهت قرار گرفتن در انزوای رسانهای و سرکوب ملت ایران فراهم آورند.
خلاصه ارتباط تنگاتنگ بین سیاستهای مالی آنگلوساکسونها و حکومت جمکران اینروزها به صراحت خود را به نمایش گذارده. جالب اینکه رفسنجانی در همان اظهارات احمقانه پیرامون «بمبهای شیمیائی» بشار اسد، به حصر اقتصادی و زیانهای «ملت ایران» نیز اشاراتی کرده بود. نیازی نیست که بگوئیم چه افراد وگروههائی از این محدودیتها منفعت برده و میبرند!
ولی با فروپاشی سنگرهای آمریکا در سوریه فاصلة زیادی نداریم، و تلاشهای حکومت اسلامی برای بازگشت به میدانهای «مأنوس» گذشتهاش تلاشی است مذبوحانه. خلاصه بگوئیم، با فوت کردن در آستین «پدر طالقانی» دیگر نمیتوان به احساسات مذهبی قشر جوان دامن زد. و با خبرسازی پیرامون «قتلعام» مجاهدین بینام و نشان و «تبریکباران» بیت رهبری توسط لاتها هم نمیتوان ملت ایران را بیش از این در انزوای بینالمللی قرار داد. تلاشهای موذیانه محفل کودتا که به خیال خود با این تقسیم «مجازی» راهی جهت حفظ موجودیتاش در شرایط نوین میجوید، جز دامن زدن به خشم ملت ایران پیامدی نخواهد داشت. خشمی که شعلههای فروزندهاش روزی از همین روزها دامن مزدوران اجنبی را در این سرزمین خواهد گرفت. دامن همانها که کربلا و امام حسین برای ما ملت درست کردهاند؛ از جنایت و از تشریح و تعریف و هیاهو پیرامون «جنایت» تغذیه میکنند.
-
پس از فروپاشی اتحاد شوروی و آغاز به اصطلاح حاکمیت بلامنازع سرمایهداری در جهان، شاهد برقراری روابطی بینهایت تأسفبار هستیم. در این روابط نوین، ایالات متحد که به شدت از فروپاشی شوروی متزلزل شده بود، و مهمترین اهرم توجیهی سیاستهای بینالمللی و نظامیاش، یعنی مبارزه با استالینیسم را از دست داده بود، جهت تأمین برتری جهانی عملاً دست به هر اقدامی زده. تجزیه یوگسلاوی به کنار، با نیمنگاهی به ادعاهای بیپایة پنتاگون، خصوصاً پس از رخدادهای 11 سپتامبر، میبینیم که چگونه آمریکا به بهانههای واهی به افغانستان لشکر کشید؛ با ترفند و جعل اسناد ومدارک، خاک کشور عراق را به توبره بست؛ «بهار عرب» به راه انداخت؛ و … و اینک نیز کاخ سفید تلاش «فوقالعاده» خود را بر این متمرکز کرده که، تحت لوای حمایت از شهروندان سوری، به هر ترتیب میباید ملت سوریه را به موشک و بمب ببندد!
خارج از منافع مالی و صنعتیای که برخی محافل و کارخانهداران از این جنگسازیها دنبال میکنند، باید قبول کرد که ادامة مواضع جنگطلبانة ایالات متحد در سطح بینالمللی، بازتاب تلاشی است مذبوحانه جهت ترمیم و «بازساخت» تصویر «انساندوستانه» و کاذبی که حمایت بلشویسم روس از هیئت حاکمة واشنگتن طی دوران جنگ سرد در اذهان جهانیان ساخته بود. مجسمة حمایت آمریکا از «حقوقبشر» در حال فروریختن است، و تابلوی فریبندهای که با تیتر «حمایت از انسانها» توسط هیئت حاکمة آمریکا نقاشی شده بود، به سرعت رنگ میبازد. با این وجود، آمریکا همچون دیگر قدرتمداران تاریخ بشر، بجای جستجوی راهکارهای نوین و ارائة راهحلهای سازنده که مستلزم بازنگریهای عملی و سیاسی در افقهای نظامی و بینالمللی واشنگتن خواهد شد، سعی دارد تا به قول فرانسویها، «با کهنه، نو بسازد!» به عبارت دیگر، ایالات متحد با همان سیاستهای دوران جنگسرد دست به کار مرمت تصویری شده که به دلیل تغییر شرایط استراتژیک جهانی، حتی در بهترین «صورت» ممکن هم خریداری نخواهد داشت.
تلاشهای آمریکا جهت بازساخت وترمیم تصویر مخدوش و فرسودهاش در واقع از بحران دستساز یوگسلاوی و دوران «بیل کلینتن» آغاز شد. در این دوران، بازی با افکار عمومی آمریکائیجماعت، و باد انداختن در بادبان «اخلاقیات» مندرآوردی «کلینتنها» پیرامون «دخالتهای انسانی» کارساز بود. سپس با به قدرت رسیدن جورج والکر بوش، رخدادهای11 سپتامبر به این «تلاشها» رنگ دیگری عطا کرد. و اینچنین بود که واشنگتن از مرز گفتمان «بیپایهواساس» پای بیرون گذارده، در عمل به میدان تهاجم نظامی «بیوپایهواساس» وارد شد. حمله به افغانستان و سپس حملة غیرقانونی به عراق و پروپاگاند «نبرد با تروریسم» که توسط نوچههای اروپائی و آسیائی آمریکا در هر رسانهای به آن دامن زده شد، پیامد مستقیم این تهاجم نظامی است. ولی فراموش نکنیم، تهاجم به عراق و افغانستان، اگر در ظاهر بر علیه رژیمهای پوسیده و جاهلپرور اینکشورها اعلام شده ـ رژیمهائی که دستنشاندگان واشنگتن به شمار میرفتند ـ در واقعیت تهاجم واشنگتن است بر علیه جامعة جهانی. جامعهای که دیگر برخوردهای «گزینشی» و ترازوهای «تقلبی» واشنگتن را در بررسی تحولات جهانی قبول نخواهد کرد.
به صراحت میبینیم که تلاش هیئت حاکمة ایالات متحد که با تأکید و پافشاری بیجا قصد دارد همان «پیششرطهای» دوران جنگسرد را در روابط بینالملل حاکم کند، هر چه بیشتر در سطح بینالمللی کارآئی خود را از دست داده. عقبنشینی پارلمان انگلستان از ماجراجوئیهای واشنگتن در سوریه، تأکید بیقیدوشرط ایتالیا بر عدم شرکت در جنگ بدون مجوز شورای امنیت، منزوی شدن مواضع محمود عباس و نتانیاهو در مذاکرات صلح خاورمیانه و پیگیری مذاکرات صلح از کانالهای دیگر، و … جملگی نشان میدهد که اگر واشنگتن چشم بر واقعیات فروبسته، حتی متحداناش نیز دیگر حاضر نیستند با طناب پوسیدة پنتاگون به ته چاه بروند. ولی خارج از انزوای گسترده و روزافزون ایالات متحد، مواضع ضدونقیض هیئت حاکمة آمریکا نیز حکایتی دارد.
به طور مثال، امروز نوک حملة جنگطلبی در ید اختیار فردی افتاده که در مقام ریاست جمهوری آمریکا، تلاش دارد به هر صورت ممکن زمینة جنگ را فراهم آورد. حال آنکه همین فرد آنزمان که در سنگر کنگره حضور داشت، تنها «مخالف» حمله به عراق در دوران جرجوالکر بوش بوده! و باز هم در کمال تعجب، امروز کسانی تحت عناوین مختلف در کنگرة ایالات متحد دست به «صلحدوستی» و مخالفت با جنگ میزنند که در عمل از جمله راستگراترین افراطیون و جنگطلبان حرفهای محافل سیاسی در ایالات متحد به شمار میرفتهاند! میباید پرسید چه پیش آمده که تمامی صفوف سیاسی در ایالات متحد از هم فروپاشیده، و نتیجة محتمل چنین فروپاشیای چهها خواهد بود؟
در هر حال، شکاف سیاسی در قلب کنگرة ایالات متحد مستقیماً به درون جامعه راه یافته و طبق آخرین آمار، بیش از 65 درصد آمریکائیها هر گونه ماجراجوئی نظامی در خارج از مرزها را محکوم میکنند! خلاصه، همان افکارعمومیای که حمله به افغانستان و عراق را به دلیل انتشارچند عکس و مطلب بیسروته در فلان و بهمان روزنامه مورد تأئید قرار میداد، امروز مخالف جنگ شده!
در چنین شرایطی است که باراک اوباما و چند نوچة «دیرپای» محفل جنگطلبان، از جمله رئیس جمهور فرانسه پای به نشست «ژ 20» در سنپترزبورگ میگذارند و رسانهها نیز هیاهو و هیهات به راه انداختهاند که اینان قصد دارند کشورهای مخالف حمله به سوریه را با اهداف خود هماهنگ کنند! باید پرسید به چه صورت جنگدوستان خواهند توانست در شرایطی که عقربههای زمان به ضررشان در چرخش اوفتاده، ملتها و دولتها را به این نوع «جنگها» راضی کنند؟ چنین افقی مشکل میتواند دستیافتنی باشد.
همانطور که بارها در این وبلاگها نوشتهایم، به استنباط ما، مسئله به هیچ عنوان سوریه و جنگ در سوریه نیست؛ مسائلی به مراتب مهمتر در قفای این جنگسازیها نشسته. ولی شرایط جهانی، هم برای ایالات متحد و هم برای نوچگان یمین و یسارش در مسیری مخالف این جنگسازیها در حرکت است. نه اینان خواهند توانست حمایت جهانی از جنگسازیهای «ظاهری» خود را کسب کنند، و نه اینکه جهان امروز به واشنگتن و همسازاناش فرجة مناسب جهت بازساخت تصاویر «رویائی» از نوع دوران جنگسرد را خواهد داد. مجسمة آزادی ایالات متحد، امروز بجای مشعل مسلسل به دست گرفته، ولی این تلاشها بیفایده است؛ چه آمریکائیها به سوریه حمله کنند و چه نکنند، مشکلی که امروز رودر روی آمریکا و سیطرة جهانیاش نشسته، نه در سوریه که در واشنگتن میباید حل شود.
-
عقبنشینی جنجالی انگلستان در برابر بحران سوریه، به رابطة جنگافروزانهای که حزبکارگر اینکشور از دوران تونی بلر با محافل محافظهکار آمریکا برقرار کرده بود، و دیویدکامرون نیز بالاجبار میراثخوار آن شد، پایان داد. در این عملیات «پارلمانی» که همچون دیگر نمایشات معاصر انگلستان بیشتر «مردمفریبی» و هیاهو مد نظر بود تا واقعیات، نخستوزیر بریتانیا در تقابل آشکار با روند حاکم بر دمکراسیهای غرب، مجوز «جنگ و صلح» را از رئیس دولت و فرماندة کل قوا گرفته، به مجلس واگذار کرد! ولی این بدعت نه تنها در مقام یک پادزهر بر جنگافروزیها نمیتواند به موجودیت خود تداوم بخشد، که در هیچ مقطع تاریخی نتوانسته به عنوان یک گزینة قابل اعتنا مطرح شود. خلاصه بگوئیم، جنگ و صلح در ید اختیار قوة مقننه نیست؛ به پیشنهاد قوة مجریه و به مسئولیت فرماندهی کل قوا به مورد اجرا گذارده میشود، و مسلماً دولت محافظهکار انگلستان از این روند حقوقی بیش از ما مطلع است.
در کمال تأسف در دورانی که عربدة بوقهای «ارتباطات اینترنتی» و اطلاعرسانی همگانی با استفاده از آخرین پیشرفتهای فناورانه، گوش همه را کر کرده، علیرغم تمامی امکانات، مشکل میتوان به اطلاعات درست و صحیح دست یافت. کار تحلیلی، نهایت امر به گمانهزنی میرسد، و گمانهزنی پیرامون این عملیات نظامی که همچون دیگر نمونههایاش تماماً «فوقمحرمانه» باقی خواهد ماند، بیهوده است.
ولی به یاد داریم که در روزهای گذشته، همان روزها که هنوز کفگیر وستمینستر به ته دیگ نخورده بود، تونی بلر، ژیگولوی سبکمغز و بذلهگوی هیئت حاکمة انگلستان، جایگاه ویژة خود در پیشگاه علیاحضرت را رها کرده و نخستوزیر بریتانیای «کبیر» شده بودند. در آن روزها، ایشان برای جنگ و خونریزی در عراق، از مجلس «حلالی» نمیطلبیدند. در آن دوران شیرین مخالف مجلسنشین تونی بلر ـ رابین کوک ـ به صورت «اتفاقی» از کوه به پائین میافتاد و کارشناس رسمی سلاحهای کشتار جمعی بریتانیا ـ دیوید کریستوفر کلی ـ نیز دچار افسردگی میشد و در پارک دست به خودکشی میزد! ولی امروز سناریوی دیگری به میدان آمده، و «بعضیها» مجلس نواز شدهاند و گویا به افکارعمومی هم «احترام» میگذارند:
«پارلمان بریتانیا در اقدامی بیسابقه در دو قرن اخیر، طرح پیشنهادی نخست وزیر برای اقدام احتمالی نظامی علیه کشوری دیگر را رد کرد.»
منبع: بیبیسی، جمعه 30 اوت 2013
بله، از حق نگذریم خیلی «بیسابقه» بود! و آقای کامرون هم پس از عملیات موفقیتآمیز «رأیسازی» فرمودند، ملت و دولت آمریکا مواضع ما را «درک» خواهند کرد. پس از فرمایشات دیوید کامرون، سیل دیگر فرمایشات سرازیر شد. جانکری، رئیس جنگطلب دیپلماسی ایالاتمتحد فرمایش فرمود که، «ما مسئول سیاست خارجی دولتهای دیگر نیستیم!» سپس ولادیمیر پوتین، یک کاسه روغنداغ به آشکشک مجلس عوام اضافه کرده و گفت، «انگلستان دریافت که حمله به سوریه عواقب نظامی بدی میتواند داشته باشد!» ولی، هیچیک از این «فرمایشات» به ما نخواهد گفت که پشت این نمایشات چه خوابیده؟
در اینکه انگلستان با این صحنهسازی از میدان «جنگبازیهای» رایج واشنگتن بیرون پریده هیچ تردیدی نیست، ولی به چه قیمتی و جهت انجام چه «خدماتی؟!» چرا که با این مانورهای خندهدار نمیتوان به وابستگی بنیادین سرمایهداری انگلستان و آمریکا پایان داد. در ثانی، همانطور که بارها در همین وبلاگ گفته بودیم، تصمیمات روسیه پیرامون عملیات نظامی غرب، نه تنها در منطقة خاورمیانه که عملاً در کل جهان بر تصمیمات دیگر تأثیری غیرقابل تردید ایفا میکند. به همین دلیل «عواقب نظامی بد» که رئیس فدراسیون روسیه به آن اشاره دارد، در آنگلوساکسونهای دو سوی آتلانتیک دو واکنش متضاد ایجاد کرده؛ نخستوزیر بریتانیا را به عقبنشینی واداشته، در صورتیکه «جان کری» را در جایگاه نفسکشطلب و عربدهجو «تثبیت» کرده! به استنباط ما، چه جنگی در پیش آید و چه نیاید، بهتر است «صحنه» را دقیقتر از اینها نگاه کنیم.
چرا که، به گواهی تاریخ منطقه و روابط بینالمللی، انگلستان پس از پایان جنگ دوم در بسیاری از کشورها به همین مانور نخنما متوسل شده. بریتانیا نخست در یونان و ترکیه جای خود را به شریک آنسوی آتلانتیک سپرد، سپس نوبت به عراق هاشمیها رسید. و جالبترین نمونة این سناریوی مهوع با بحرانسازی محمد مصدق در ایران به روی صحنه آمد. سپس در سالهای 1980 نوبت به لبنان رسید. و پس از فروپاشی اتحاد شوروی، لندنیها دیگر رودربایستی را کنار گذاشته و رسماً «بهار عرب» به راه انداختند. روند روشن است، نوکران محلی انگلستان به جان یکدیگر میافتند؛ مطبوعات و شبکههای اطلاعرسانی دست به شایعهپراکنی و «خبرسازی» میزنند؛ آنگاه انگلستان عقب مینشیند، و صحنه را به شریکاش در واشنگتن میسپارد. البته فرانسه نیز به عنوان عضوعلیالبدل و معترض دائمی، در آن گوشهکنارها «میلولد!»
نیاکان والاتبار ما هنگام سفر به «خانهبپاها» میگفتند: «جون تو جون خونه، علیالخصوص صندوقخونه!» آن روزها اتحاد شوروی در جایگاه رفیع «دشمن» امپریالیسم نشسته بود، ولی امروز مسکو خودش یکپا «شریک» شده. باید دید آن کاسة روغنداغی که ولادیمیر پوتین توی آشکشک دیوید کامرون سرازیر کرد، برای واشنگتن چقدر «آب» خواهد خورد. فعلاً هنوز اول کار است، ولی بر اساس گزارشات مالی و اقتصادی، شهر لندن از هم اکنون تبدیل شده به مهمترین مرکز سرمایهگزاری آمریکائیها!
بله، سناریوی جنگهای نوین منطقهای در حال شکلگیری است. و در این سناریو، نقش پرسوناژ «محبوب» و ضدجنگ را انگلستان ایفا میکند، به فرانسه نیز که در لیبی و مصر متحد بریتانیا بود، نقش پرسوناژ جنگطلب و متحد آمریکا داده شده. جالب اینکه، دولت روسیه ـ این دولت در تنظیم روابط نظامی منطقهای مهمترین نقش را دارد ـ پرسوناژ «خردمند» و «هیچکارة» این سناریو شده! اینهاست آنچه در پایان این سناریوی خونین برای ملتهای منطقه باقی خواهد ماند. و جهت رهائی از این نمایش مهوع است که، خاورمیانه به جنبشهای سیاسی و اجتماعی نوینی نیاز دارد.
-
همزمان با سفر سلطان قابوس به جمکران، هفتهنامة «کیهان لندن» پس از سه دهه انتشار پیگیر «قلم» را زمین گذاشت، و باز هم میدان جهت تاخت و تاز عوامل و ایادی حکومت اسلامی بازتر شد. خلاصه، کیهان پس از سه دهه مقاومت همچون بسیاری از روزنامهها، مجلات و سایتها و حتی «انتشارات» ایرانیان تبعیدی تسلیم «شرایط حاکم» شد!
البته در اینکه، نویسندة این وبلاگ هیچگاه از جمله دوستداران و خوانندگان کیهان لندن نبوده، حداقل همانها که «کیهانخوان» و «کیهاننویس» هستند تردیدی ندارند. بیرودربایستی بگوئیم، خارج از مقالات ایرج پزشکزاد و دیگر قلمزنان و طنزهای جالب، اکثر آنچه کیهان طی سه دهه نوشت، بیشتر به ویراست لندنی حکومت اسلامی نزدیک بود، تا به نگرشی نو، جذاب و جدا از آخوندیسم متعغن جمکران. در کمال تأسف، کیهان لندنی نتوانست از مردهریگ رژیم پیشین ایران خود را رها کند، و هر چند خام و جابجا شده، اسیر دست دکترین «درباری ـ آخوندی» باقی ماند. کیهان لندن، طی گذشت این سه دهه، برای گروه مشخصی از ایرانیان تبعیدی که هر روز تعدادشان کم و کمتر شد نوعی فضاسازی در خارج از مرزها به شمار میرفت.
و باز هم در کمال تأسف، طی سه دهه موجودیت، کیهان لندن جهت هماهنگی با الهامات و نیازهای روشنفکرانة ملت ایران، خصوصاً جوانترها تلاش چندانی نکرد یا به دلیل محدودیتهای سیاسی نتوانست. ولی خارج از آنچه شرایط چاپ و انتشار بر کیهان تحمیل کرده بود، و از آن شاید هیچ نمیدانیم، یکی از مهمترین مصیبتهائی که استبداد بر ملتها حاکم میکند، همین است که اکثریت ملت را در ناکجاآبادی به دور از واقعیات منجمد نگاه میدارد. در سایة استبداد حرکت از میان میرود، و بجای نقادی، شاهد رشد «احترام» به اعتقادات هستیم، همان احترامی که مستبد نیز از خلقالله میجوید! نزد مخالفان استبداد اینچنین است که احترام به «شرایط حاکم» تبدیل میشود به «نامة راه.»
استبدادزده، حتی اگر معتقد به مبارزه با استبداد باشد، نمیخواهد آنچه را که دوست ندارد از زبان و قلم دیگری بشنود و بخواند؛ نمیخواهد زمانة مأنوس خود را ترک کرده، در زمانة دیگری بنشیند؛ نمیخواهد سخن نو گفته شود! به کهنه راضی است، چرا که استبداد، همان استبدادی که گویا با آن سر جنگ دارد، او را به کهنهپرستی عادت میدهد. استبدادزده از سخن و گویش، از برخورد عقاید و سنجش، از بحث و تبادل نظر بین انسانها، از نقد عقاید فراری است، چرا که خود بیش از هر کس دیگر میداند، مواضعی غیرقابل دفاع دارد. استبدادزده کتاب نمیخواند، اگر هم بخواند فقط برای ایرادگیری است؛ آنقدرها مطلب و مقاله نمینویسد، چرا که حیطة دانش او ضعیف شده، گسترة تفکرش را موریانة استبداد پوک کرده.
خلاصه بگوئیم، استبدادزده بیمار میشود، چرا که خود نیز هر روز بیش از پیش به مستبدی شبیه شده که او را «دشمن» میخواند! دیدیم که استالین هم بیش از آنچه به مارکس و انگلس شیبه باشد، شبیه به راسپوتین، سمبل فئودالیسمی شده بود که قصد نابودیاش را داشت! کیهان لندن اینچنین بود که پای به بستر بیماری گذارد، با رد نیازهای نوین جامعة ایران؛ خصوصاً نیازهای جامعة جوان ایران در خارج از مرزها. تنویر افکار ایرانیان در کیهان فقط با این هدف صورت میگرفت که تکراری باشد بر مکررات؛ دنبالهای شود بر اخباری که پیشتر بیبیسی، ایرنا و دیگر خبرگزاریها انتشار دادهاند. به این ترتیب، پیام این «هفتهنامه» تبدیل شد به حمایتی ضمنی از فضای اجتماعی، اقتصادی و سیاسیای که گویا خود را اسیر آن میخواست؛ فضای آریامهریسم واپسین روزهای شاه.
با این وجود، اگر منصف باشیم، میباید قبول کنیم که چاپ و انتشار یک نشریه، به صورت منظم، آنهم در شرایطی که دستاندرکاراناش تبعیدیاند، کار سادهای نیست. نیازمند فراهم آوردن امکاناتی است که اگر در شرایط عادی آنقدرها مهم جلوه نکند، در شرایطی که تبعیدیان دست به قلم میبرند، شگفتانگیز و سرنوشتساز میشود. و نهایت امر، آنزمان که بیوطنایم، و نوشتارمان در لندن به چاپ میرسد، بیش از آنچه در تهران و توسط آخوندیسم تبهکار شیعیمسلک سانسور شویم، قیچی «جنتلمنهای» انگلیسی بر اندام نشریهمان خواهد تاخت.
کیهان لندن با این شرایط سه دهه دوام آورد، از حق نگذریم پوست کلفتی کرد. هر چند این پوست کلفت شاید آنچنان که میتوانست دردها را نه در ایران بازتاب داد و نه در خارج از ایران. امروز دلائل تعطیلی این هفتهنامه را به استنباط ما، و برخلاف ادعاها میباید بیشتر در تغییرات سیاست انگلستان پیرامون وضعیت حال و آیندة ایران جستجو کرد. موضوعی که میباید در مطالب دیگر این وبلاگ مورد بحث قرار گیرد. به هر تقدیر از خاموشی صدائی دیگر، صدائی که اگر با ما همنوا نبود، تاحدودی و در حدی چشمگیر فضای دینخوی حاکم بر روزمرة ایرانیان را تلطیف میکرد، متأسفایم. امیدواریم که جای خالی کیهان را کسانی پر نکنند که نمایندگان رسمی آخوندیسم حاکم، سرکوبگر و دینخو باشند.